تکپارتی
وقتی خیانت میکنه و ...
چشم های اشکبار تو توی چشم های جونگین که لبریز از احساسات بود قفل بود . مردمک چشم هایش میلرزید و با حالت پشیمان و ملتمسانه ای به تو نگاه میکرد . تمام این اتفاقات برای یک لحظه از جلوی چشمت رد شدند . با یادآوری صحنه ی چند دقیقه ی گذشته اشک هات دوباره روی گونه هات سرازیر شدند . باری از احساسات درون سینه ات را اشغال کرده بود . بدنت ناخواسته واکنش نشان میداد و لرزش خاصی بر بدنت افتاده بود . صدای هق هق از بین لب های بسته و فشرده به هم تو به گوش میرسید . دیدن تو توی اون وضعیت برای جونگین واقعا آزاردهنده بود ، کسی که هیچوقت اجازه نداد یک مروارید از گوشه ی چشمات سر بخورد حالا خودش دلیل اشک هایت شده بود . آهسته و محتاط قدمی به سمت تو برداشت . تا خواست دستش را روی شانه آن قرار بگیره قدمی عقب رفتی و اجازه لمس کردن را به او ندادی . حالت چشم هات فرق میکرد . دیگه با احساس بهش نگاه نمیکردی . اشک هات کم کم روی گونه ات خشک شدند و احساس تنفر جایگزین تمام عشقت به مرد روبه رویت شد . جونگین به آرامی لب زد : متاسفم ... بغض توی گلویش را خورد و بعد از کمی مکث ادامه داد _ من ... توجیه نمیکنم فقط صدایش به سختی شنیده میشد و لرزش خاصی در صدایش بود . _ پشیمونم ... میخواهم اوضاع رو تغییر بدم ... من و تو ... اجازه ی ادامه دادن رو بهش ندادی . لب های خشکت رو از هم فاصله دادی : + متأسفی ؟! این تنها چیزی است که میگویی ؟!! چرا خیانت کردی که حالا به خاطرش پشیمون باشی ؟! جونگین روی زمین روی زانوهایش افتاد : _ ا.ت من خواهش میکنم .... ترکم نکن ... نبضم فقط برای تو میزند ... بدون تو من نابود میشم . + پس من هم نابودت میکنم . بعد از گفتن این جمله همه چیز بین شما محو شد . و دیگر نشانه ای از امید و برگشت پیدا نمیشد .
.
.
.
حمایت فراموش نشه .
چشم های اشکبار تو توی چشم های جونگین که لبریز از احساسات بود قفل بود . مردمک چشم هایش میلرزید و با حالت پشیمان و ملتمسانه ای به تو نگاه میکرد . تمام این اتفاقات برای یک لحظه از جلوی چشمت رد شدند . با یادآوری صحنه ی چند دقیقه ی گذشته اشک هات دوباره روی گونه هات سرازیر شدند . باری از احساسات درون سینه ات را اشغال کرده بود . بدنت ناخواسته واکنش نشان میداد و لرزش خاصی بر بدنت افتاده بود . صدای هق هق از بین لب های بسته و فشرده به هم تو به گوش میرسید . دیدن تو توی اون وضعیت برای جونگین واقعا آزاردهنده بود ، کسی که هیچوقت اجازه نداد یک مروارید از گوشه ی چشمات سر بخورد حالا خودش دلیل اشک هایت شده بود . آهسته و محتاط قدمی به سمت تو برداشت . تا خواست دستش را روی شانه آن قرار بگیره قدمی عقب رفتی و اجازه لمس کردن را به او ندادی . حالت چشم هات فرق میکرد . دیگه با احساس بهش نگاه نمیکردی . اشک هات کم کم روی گونه ات خشک شدند و احساس تنفر جایگزین تمام عشقت به مرد روبه رویت شد . جونگین به آرامی لب زد : متاسفم ... بغض توی گلویش را خورد و بعد از کمی مکث ادامه داد _ من ... توجیه نمیکنم فقط صدایش به سختی شنیده میشد و لرزش خاصی در صدایش بود . _ پشیمونم ... میخواهم اوضاع رو تغییر بدم ... من و تو ... اجازه ی ادامه دادن رو بهش ندادی . لب های خشکت رو از هم فاصله دادی : + متأسفی ؟! این تنها چیزی است که میگویی ؟!! چرا خیانت کردی که حالا به خاطرش پشیمون باشی ؟! جونگین روی زمین روی زانوهایش افتاد : _ ا.ت من خواهش میکنم .... ترکم نکن ... نبضم فقط برای تو میزند ... بدون تو من نابود میشم . + پس من هم نابودت میکنم . بعد از گفتن این جمله همه چیز بین شما محو شد . و دیگر نشانه ای از امید و برگشت پیدا نمیشد .
.
.
.
حمایت فراموش نشه .
۵۴۱
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.