*پارت دهم*
و بعد در رو محکم می بنده...خشکم زده...انتظارش رو نداشتم!کسی که به یکی
تجاوز کرده بود حالا...؟؟؟یعنی چی؟؟؟
سه روز از آغاز زندگی مشترکم با تهیونگ می گذشت....البته...مشترک که چه
عرض کنم...تهیونگ تنهایی غذا می خورد.از اتاقش خارج نمی شد.در واقع از
عروسی به بعد دیگه ندیدمش!نمی دونم ولی یجورایی...حس خوبی ندارم...
*یک مــــاه بعــــــد....*
خیلی کم تهیونگ رو میدیدم...حتی دیگه غذاشم توی اتاقش می خورد...کالفه
شده بودم...خب...شاید عالقه ای به هم نداشته باشیم ولی...خب اون...
تصمیم می گیرم که یجوری این زندگی یکنواخت رو تموم کنم!به آشپز ها
میگم که غذاهای مختلف درست کنن.خودمم کمی به خودم می رسم.
شب شده و وقت شام رسیده.به میز دراز جلوم که با غذاهای مختلف تزیین
شده بود نگاه کردم...اوممم...خوب شده!
در می زنم.تهیونگ با صدایی گرفته و خسته جواب میده:بله کیه؟؟؟
+اهم...امممم....منم.... ا.ت ....
-ا.ت؟؟؟
ناراحت میشم...حتی اسممو نمیدونه!بغضم رو خفه می کنم...
+ه...همسرت!!!
ساکت میشه...بعد از مدتی با لحن سرد جواب داد:چی کار داری؟؟؟
+اممم....می خواستم بگم که...میای...با هم...شام بخوریم؟؟؟
-مگه بهت نگفته بودم باهام کاری نداشته باش؟!
تحملم لبریز میشه و در رو باز می کنم.دراز کشیده و پشتش به منه.
+من...چیز زیادی ازت نمی خوام!می خوام فقط این زندگی کسل کننده رو
تموم کنم!!به سمت من برمی گرده و می شینه.
-یاا!!!با چه اجازه ای وارد اتاقم شدی؟؟؟البته از توعه خدمتکار بدبخت نمیشه
بیشتر از این انتظار داشت!!!
حرصی میشم و بهش نزدیک میشم!
+چی گفتی؟؟؟
اونم بلند میشه و هر دو به هم با خشم نگاه می کنیم!!
-گفتم از توعه خدمتکار نمیشه بیشتر از این انتظار داشت!!
+هه...من اگه یه خدمتکار ساده باشم از توعه متجاوز بهترم!!
اونم عصبانی تر میشه!
-چی گفتی؟؟؟
+تو یه متجاوزی!!
-هی انگار سرت به تنت زیادی اومده نه؟؟؟
+آره می خوام ببینم می خوای چه غلطی کنی؟؟؟هان؟؟؟
+وزیر جئون راست می گفت!خیلی بی ادبی!فکر کنم مادرت خوب نتونسته
تربیتت کنه مگه نه؟؟
و پوزخندی می زنه که جیگرم آتیش می گیره!صدام رو بلند می کنم!اشک از
چشم هام پایین میاد.
-م...من اصال وجود مادر رو نتونستم حس کنم!فهمیدی؟؟؟حداقلش اینکه من
حد و حدود می دونم و یه متجاوزِ....
که....
تجاوز کرده بود حالا...؟؟؟یعنی چی؟؟؟
سه روز از آغاز زندگی مشترکم با تهیونگ می گذشت....البته...مشترک که چه
عرض کنم...تهیونگ تنهایی غذا می خورد.از اتاقش خارج نمی شد.در واقع از
عروسی به بعد دیگه ندیدمش!نمی دونم ولی یجورایی...حس خوبی ندارم...
*یک مــــاه بعــــــد....*
خیلی کم تهیونگ رو میدیدم...حتی دیگه غذاشم توی اتاقش می خورد...کالفه
شده بودم...خب...شاید عالقه ای به هم نداشته باشیم ولی...خب اون...
تصمیم می گیرم که یجوری این زندگی یکنواخت رو تموم کنم!به آشپز ها
میگم که غذاهای مختلف درست کنن.خودمم کمی به خودم می رسم.
شب شده و وقت شام رسیده.به میز دراز جلوم که با غذاهای مختلف تزیین
شده بود نگاه کردم...اوممم...خوب شده!
در می زنم.تهیونگ با صدایی گرفته و خسته جواب میده:بله کیه؟؟؟
+اهم...امممم....منم.... ا.ت ....
-ا.ت؟؟؟
ناراحت میشم...حتی اسممو نمیدونه!بغضم رو خفه می کنم...
+ه...همسرت!!!
ساکت میشه...بعد از مدتی با لحن سرد جواب داد:چی کار داری؟؟؟
+اممم....می خواستم بگم که...میای...با هم...شام بخوریم؟؟؟
-مگه بهت نگفته بودم باهام کاری نداشته باش؟!
تحملم لبریز میشه و در رو باز می کنم.دراز کشیده و پشتش به منه.
+من...چیز زیادی ازت نمی خوام!می خوام فقط این زندگی کسل کننده رو
تموم کنم!!به سمت من برمی گرده و می شینه.
-یاا!!!با چه اجازه ای وارد اتاقم شدی؟؟؟البته از توعه خدمتکار بدبخت نمیشه
بیشتر از این انتظار داشت!!!
حرصی میشم و بهش نزدیک میشم!
+چی گفتی؟؟؟
اونم بلند میشه و هر دو به هم با خشم نگاه می کنیم!!
-گفتم از توعه خدمتکار نمیشه بیشتر از این انتظار داشت!!
+هه...من اگه یه خدمتکار ساده باشم از توعه متجاوز بهترم!!
اونم عصبانی تر میشه!
-چی گفتی؟؟؟
+تو یه متجاوزی!!
-هی انگار سرت به تنت زیادی اومده نه؟؟؟
+آره می خوام ببینم می خوای چه غلطی کنی؟؟؟هان؟؟؟
+وزیر جئون راست می گفت!خیلی بی ادبی!فکر کنم مادرت خوب نتونسته
تربیتت کنه مگه نه؟؟
و پوزخندی می زنه که جیگرم آتیش می گیره!صدام رو بلند می کنم!اشک از
چشم هام پایین میاد.
-م...من اصال وجود مادر رو نتونستم حس کنم!فهمیدی؟؟؟حداقلش اینکه من
حد و حدود می دونم و یه متجاوزِ....
که....
۲۶.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.