داستانی غمگین از جونگ کوک Different end
وقتی وارد شرکت شدم نامجون رو دیدم که گریه کنان از از دفتر کارم خارج شد جلوشو نگرفتم و با سرعت به دفتر کارم رفتم یه دفتر رو میزم بود. نشستم رو صندلی و دفترو ورداشتم...
با دیدن نوشته جلدش بغض کردم نوشته بود: jk life . دفتر را با ترس باز کردم و جلد اول رو خوندم: *امروز بهترین و خاص ترین روزم بود چون عاشق شده بودم عاشق یه دختر ساده و مهربون. ولی اون زیاد بهم توجه نمیکنه!خیلی بهش میچسبم و می خوام اونم عاشقم بشه ولی هی عصبی میشد و ازم دور میشد...با خوندن جلد اول اشک از چشمانم جاری شد میخواستم ادامه ندم ولی قلبم میگفت ادامه بده... ورق زدم *امروز تولدم بود به بهانه اون دختررو دعوت کردم به خونم ولی تا ساعت ۱۲ شب خبری ازش نبود...ولی چند دقیقه بعد یه بسته جلو در خانه ام دیدم* یه لحظه صبر کردم و خاطراتش همه جلو چشمم آمد که من اون بسته ایی که درونش دو جفت کفش بود به اون هدیه داده بودم! دوباره شروع به خوندن کردم:*سریع ورداشتمش و بازش کردم از طرف دختره بود خیلی خوشحال بودم که حداقل هدیه ایی به من داده بود این نشون میداد به فکرم هست...*دوباره مکث کردم همینجوری که با اشک هام دستام و دفترو خیس میکردم میخوندم! دیوونه! خنده دردناکی کردم و به خوندن ادامه دادم: *چند ماه گذشت و بالاخره تونستم باهاش قرار بزارم و به خودم امید میدادم که عاشقمه... وقتی رفتم سر قرار اون اونجا منتظرم بود با لباس دامنی صورتی و موهای باز چقدر این فرشته زیبا بود* دوباره مکث کردم! جونگ کوکیی دیوونه! خنده با گریه هام باهم قاطی شده بود. ورق زدم و خوندم: *وای نمیدونم چجوری این حالمو توصیف کنم ولی می دونم خوشبخت ترین مرد دنیام چون اون دختر زیبا عاشقم بود.اعترافمون بهترین کلمه برام بود بعد از اون به سینما رفتیم ولی من هیچ از فیلم متوجه نشدم چون فقط حواسم به اون بود.. خیلی باهم خوشگذروندیم و لحظاتش در خاطر من ثبت شده* اشک های شدیدم مانع خوندنم میشد چون تار میدیدم با دستم اشکام رو پاک کردم و ورق زدم ولی ورق بعدی پاره شده بود! با تعجب و درد ورق زدم *چطور تونست بدون اینکه بهم خبر بده از کره رفت واسه ۲ سال بعد که برگشت رفتم فرودگاه دنبالش ولی اون حتی بهم نگاهم نکرد!انگار وجود نداشتم!شاید اون منو ندید یا پدرش چون اونجا بود بهم نگاه نکرد و توجهی نکرد!با این افکاراتم داشتم دیوانه میشدم وقتی رفتم خونه* با گریه شدید ورق زدم ولی ورق بعدی پاره بود و خونی رو رد پاره بود!کوک!تو چقدر مُردی لعنتی!ورق بعدی را زدم و خوندم: *باهم بالاخره دوتایی رفتیم بیرون وقتی ماشین رو نگه داشتم گفت میخوام یه چیزی رو بهت بگم من کمی نگرانی و ترس داشتم که حرفشو زد : بیا ازهم جدا بشیم این حرفش منو صد بار مُرد و زنده کرد!قلبم انگار از کار افتاده بود!نفس تنگی میکشیدم! گمشو! این حرفی که زدم ناخواسته بود!اشک ها مثل آبشار از چشمانم جاری میشدند.او از ماشین بدون هیچ حرفی پیاده شد و دور شد!* گریه هام خیلی شدید بود و کلا گردنم ، لباسم و گونه هام با اشک هام خیس شده بودند. ورق بعدی را که زدم پر خون خشک شده بود و کمی از نوشته هاش معلوم بود:*من مُردم:)بدون اون هیچم هنوز دلتنگشم با اینکه ولم کرد بازم دلم گرمی های دستاش رو میخواد که به دست سرد خودم گرما میبخشید دلم برای اون خنده های شیفته اش تنگ شده* دست هام می لرزید و قلبم تپش خیلی بالایی میزد انگار میخواست قلبم از جا کنده شه! ورق بعدی را زدم *بعد از ۱ سال تازه به خودم اومدم که خبر ازدواجش رو شنیدم ناخواسته اشک از چشمام جاری شد ولی با خودم میگفتم: اون مال من نبود!من لیاقش رو نداشتم!اون فقط واسه حوس با من بود!* دوباره مکث کردم و دیدم که نامجون جلو دفتر کارم ایستاده متوجه نشده بودم کِی اومد!
نامجون:کوک وقتی با تو بود هزار بار مُرد و زنده شد! این دفتر کلا زندگی جونگ کوکه!
ازش پرسیدم چرا بعضی از ورقه ها پاره است..
نامجون : چون خاطرات خوب با تو بود رو پاره کرد تا تورو فراموش کند ولی نکرد!نتونست!تو واسش بیشتر از یه عشق بودی!هیچی نگفتم و فقط گریه میکردم و بغض داشتم..!به آخرین برگه رسیدم...* چه میشه کرد دیگه تقدیر من همین بود!من نتونستم زندگی کنم!چون زندگیم پیشم نبود!من فقط مُردم..:)امیدوارم اون با کسی که ازدواج کرده خوشبخت باشه و همیشه لبخند به لب داشته باشه!دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت..این یه پایان متفاوت برای من بود..* تموم شد! بغضم شدید تر شد و هچنان اشک میریختم* نامجون!تو این دفترو از کجا گیر اوردی؟نامجون:از خونه قدیمیش.این دفتر نیست این کل زندگی جونگ کوک بود!من میخوام به دیدنش برم فعلا خداحافظ!صبر کن منم میاااام!رفتم از گل فروشی کنار شرکت گل گرفتم با قدم هام به سمتش میرفتم و گل را گزاشتم و دستی بر روش کشیدم!و نامجون همینطور.ازش خداحافظی کردیم!*قبر جئون جانگ کوک*
با دیدن نوشته جلدش بغض کردم نوشته بود: jk life . دفتر را با ترس باز کردم و جلد اول رو خوندم: *امروز بهترین و خاص ترین روزم بود چون عاشق شده بودم عاشق یه دختر ساده و مهربون. ولی اون زیاد بهم توجه نمیکنه!خیلی بهش میچسبم و می خوام اونم عاشقم بشه ولی هی عصبی میشد و ازم دور میشد...با خوندن جلد اول اشک از چشمانم جاری شد میخواستم ادامه ندم ولی قلبم میگفت ادامه بده... ورق زدم *امروز تولدم بود به بهانه اون دختررو دعوت کردم به خونم ولی تا ساعت ۱۲ شب خبری ازش نبود...ولی چند دقیقه بعد یه بسته جلو در خانه ام دیدم* یه لحظه صبر کردم و خاطراتش همه جلو چشمم آمد که من اون بسته ایی که درونش دو جفت کفش بود به اون هدیه داده بودم! دوباره شروع به خوندن کردم:*سریع ورداشتمش و بازش کردم از طرف دختره بود خیلی خوشحال بودم که حداقل هدیه ایی به من داده بود این نشون میداد به فکرم هست...*دوباره مکث کردم همینجوری که با اشک هام دستام و دفترو خیس میکردم میخوندم! دیوونه! خنده دردناکی کردم و به خوندن ادامه دادم: *چند ماه گذشت و بالاخره تونستم باهاش قرار بزارم و به خودم امید میدادم که عاشقمه... وقتی رفتم سر قرار اون اونجا منتظرم بود با لباس دامنی صورتی و موهای باز چقدر این فرشته زیبا بود* دوباره مکث کردم! جونگ کوکیی دیوونه! خنده با گریه هام باهم قاطی شده بود. ورق زدم و خوندم: *وای نمیدونم چجوری این حالمو توصیف کنم ولی می دونم خوشبخت ترین مرد دنیام چون اون دختر زیبا عاشقم بود.اعترافمون بهترین کلمه برام بود بعد از اون به سینما رفتیم ولی من هیچ از فیلم متوجه نشدم چون فقط حواسم به اون بود.. خیلی باهم خوشگذروندیم و لحظاتش در خاطر من ثبت شده* اشک های شدیدم مانع خوندنم میشد چون تار میدیدم با دستم اشکام رو پاک کردم و ورق زدم ولی ورق بعدی پاره شده بود! با تعجب و درد ورق زدم *چطور تونست بدون اینکه بهم خبر بده از کره رفت واسه ۲ سال بعد که برگشت رفتم فرودگاه دنبالش ولی اون حتی بهم نگاهم نکرد!انگار وجود نداشتم!شاید اون منو ندید یا پدرش چون اونجا بود بهم نگاه نکرد و توجهی نکرد!با این افکاراتم داشتم دیوانه میشدم وقتی رفتم خونه* با گریه شدید ورق زدم ولی ورق بعدی پاره بود و خونی رو رد پاره بود!کوک!تو چقدر مُردی لعنتی!ورق بعدی را زدم و خوندم: *باهم بالاخره دوتایی رفتیم بیرون وقتی ماشین رو نگه داشتم گفت میخوام یه چیزی رو بهت بگم من کمی نگرانی و ترس داشتم که حرفشو زد : بیا ازهم جدا بشیم این حرفش منو صد بار مُرد و زنده کرد!قلبم انگار از کار افتاده بود!نفس تنگی میکشیدم! گمشو! این حرفی که زدم ناخواسته بود!اشک ها مثل آبشار از چشمانم جاری میشدند.او از ماشین بدون هیچ حرفی پیاده شد و دور شد!* گریه هام خیلی شدید بود و کلا گردنم ، لباسم و گونه هام با اشک هام خیس شده بودند. ورق بعدی را که زدم پر خون خشک شده بود و کمی از نوشته هاش معلوم بود:*من مُردم:)بدون اون هیچم هنوز دلتنگشم با اینکه ولم کرد بازم دلم گرمی های دستاش رو میخواد که به دست سرد خودم گرما میبخشید دلم برای اون خنده های شیفته اش تنگ شده* دست هام می لرزید و قلبم تپش خیلی بالایی میزد انگار میخواست قلبم از جا کنده شه! ورق بعدی را زدم *بعد از ۱ سال تازه به خودم اومدم که خبر ازدواجش رو شنیدم ناخواسته اشک از چشمام جاری شد ولی با خودم میگفتم: اون مال من نبود!من لیاقش رو نداشتم!اون فقط واسه حوس با من بود!* دوباره مکث کردم و دیدم که نامجون جلو دفتر کارم ایستاده متوجه نشده بودم کِی اومد!
نامجون:کوک وقتی با تو بود هزار بار مُرد و زنده شد! این دفتر کلا زندگی جونگ کوکه!
ازش پرسیدم چرا بعضی از ورقه ها پاره است..
نامجون : چون خاطرات خوب با تو بود رو پاره کرد تا تورو فراموش کند ولی نکرد!نتونست!تو واسش بیشتر از یه عشق بودی!هیچی نگفتم و فقط گریه میکردم و بغض داشتم..!به آخرین برگه رسیدم...* چه میشه کرد دیگه تقدیر من همین بود!من نتونستم زندگی کنم!چون زندگیم پیشم نبود!من فقط مُردم..:)امیدوارم اون با کسی که ازدواج کرده خوشبخت باشه و همیشه لبخند به لب داشته باشه!دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت..این یه پایان متفاوت برای من بود..* تموم شد! بغضم شدید تر شد و هچنان اشک میریختم* نامجون!تو این دفترو از کجا گیر اوردی؟نامجون:از خونه قدیمیش.این دفتر نیست این کل زندگی جونگ کوک بود!من میخوام به دیدنش برم فعلا خداحافظ!صبر کن منم میاااام!رفتم از گل فروشی کنار شرکت گل گرفتم با قدم هام به سمتش میرفتم و گل را گزاشتم و دستی بر روش کشیدم!و نامجون همینطور.ازش خداحافظی کردیم!*قبر جئون جانگ کوک*
۱۱.۸k
۰۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.