چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 14
*ویو رزی.
رزی: یااا اینجا چیکار میکنی...
بدون اینکع به حرفم تـوجه کنم...
گفت: وقتی رسیدم خاله هوانگ گفت که قرار بود بیای پایین برات پایین پماد بزنه...
اما مثل اینکه اومدی بالا و رفتی حموم و حموم کردنت دوساعت طول کشیده...
چه غلطی میکردی اون تو....
پوزخندی زدم...
خاله هوانگ جالبه! و جالب تر اینکه من فقط یه رب تو حموم بودم!
رزی: از کی تاحالا مامان برات شده خاله هوانگ؟...
بعدش من فقط یه رب تو حموم بودم!
تهیونگ: حالا چه یه رب چه دوساعت جواب منو بده داشتی چه غلطی میکردی اون تو...
برای اینکه لجشرو دربیارم گفتم:
رزی: داشتم از دست تو خود...کشی میکردم...
ته عصبی بلند شد و محکم مچ دستم رو گرفت و منو پرت کرد رو تخت...
و روم....خی..مه زد... وعصبی بهم توپید:
تهیونگ: تو غلط کردی بلایی سر خودت بیاری ــ..
رزی به جان خودت یه بار دیگه اینکارو کن ببین چه بلایی سرت میارم...
نمیدونم چرا لین چند روز هعی پوزخندم میگیرع...
پوزخندی عمیق زدم و گفتم:
رزی: نه بابا...اون موقع که داشتیی زره زرع جونمو میگرفتی برات مهم نبود الان برا من اینجوری صداتو میبری بالا چرا؟ چون که به خودم آسیب رسوندم جالبه....
معلوم بود خیلی اعصبانی شده...
خب بدرک فک کرده ازش میترسم...
تهیونگ: خفه.. شو که با پشت دست نزدم تو دهنت..
رزی: انوقت خفه نشم چی...
تهیونگ: یجور دیگع حالیت میکنم...
بدون توجه بع بدن برهنم...دستمو کشید و رو تخت نشوندم و دست برد سمت کمر بند حوله ام که ترسیده گفتم:
رزی: چیکار میکنی..
تهیونگ: نترس اینجا دستم بستس نمیتونم باهات کاری کنم.. انقدر هم ورجه و ورجه نکن بشین سر جات برات پماد بزنم...
دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم:
رزی: نمیخواد..خودم میزنم...
تهیونگ خواست لب باز کنه که صدای مامان مانعش شد...
مامانرزی: تهه... رزی اون تویین؟ چیکار دارین میکنین...
تهیونگ: هیچی خاله دارم برای رزی پماد میزنم...
مامانرزی: اعع این در رو باز کنید ببینم...
خواستم بلند شم که ته مانع شد و خودش بلند شد و منم از فرصت استفاده کردم و سریع دکمه های حوله ام رو بستم...
ته در رو باز کرد و مامان اومد تو...
مامانرزی: تو چرا هعی تازگیا به من میگی خالع یعنی منو جای مادر خودت نمیبینی؟
تهیونگ: اع مامان باز چرا ناراحت میشی بعدش بده صدات میکنم خاله؟..
ته تیکع انداخت اونم چه تیکه ای...
داشت قضیه رو واس من یکی روشن میکرد..
مامان اما بع روی خودش نیاورد و گفت:
مامانرزی: وا این چه حرفیه قربون قد و بالات برم پسرم از وقتی اومدی...
اومدی بالا پیش این ور پریده بیا پایین بابات هم اومده...
برگشت سمت من و گفت:
مامانرزی: تو هم سریع لباس بپوش بیا پایین سرما نخوری...
شرط پارت بعد 5 لایک و کامنت❤️
رزی: یااا اینجا چیکار میکنی...
بدون اینکع به حرفم تـوجه کنم...
گفت: وقتی رسیدم خاله هوانگ گفت که قرار بود بیای پایین برات پایین پماد بزنه...
اما مثل اینکه اومدی بالا و رفتی حموم و حموم کردنت دوساعت طول کشیده...
چه غلطی میکردی اون تو....
پوزخندی زدم...
خاله هوانگ جالبه! و جالب تر اینکه من فقط یه رب تو حموم بودم!
رزی: از کی تاحالا مامان برات شده خاله هوانگ؟...
بعدش من فقط یه رب تو حموم بودم!
تهیونگ: حالا چه یه رب چه دوساعت جواب منو بده داشتی چه غلطی میکردی اون تو...
برای اینکه لجشرو دربیارم گفتم:
رزی: داشتم از دست تو خود...کشی میکردم...
ته عصبی بلند شد و محکم مچ دستم رو گرفت و منو پرت کرد رو تخت...
و روم....خی..مه زد... وعصبی بهم توپید:
تهیونگ: تو غلط کردی بلایی سر خودت بیاری ــ..
رزی به جان خودت یه بار دیگه اینکارو کن ببین چه بلایی سرت میارم...
نمیدونم چرا لین چند روز هعی پوزخندم میگیرع...
پوزخندی عمیق زدم و گفتم:
رزی: نه بابا...اون موقع که داشتیی زره زرع جونمو میگرفتی برات مهم نبود الان برا من اینجوری صداتو میبری بالا چرا؟ چون که به خودم آسیب رسوندم جالبه....
معلوم بود خیلی اعصبانی شده...
خب بدرک فک کرده ازش میترسم...
تهیونگ: خفه.. شو که با پشت دست نزدم تو دهنت..
رزی: انوقت خفه نشم چی...
تهیونگ: یجور دیگع حالیت میکنم...
بدون توجه بع بدن برهنم...دستمو کشید و رو تخت نشوندم و دست برد سمت کمر بند حوله ام که ترسیده گفتم:
رزی: چیکار میکنی..
تهیونگ: نترس اینجا دستم بستس نمیتونم باهات کاری کنم.. انقدر هم ورجه و ورجه نکن بشین سر جات برات پماد بزنم...
دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم:
رزی: نمیخواد..خودم میزنم...
تهیونگ خواست لب باز کنه که صدای مامان مانعش شد...
مامانرزی: تهه... رزی اون تویین؟ چیکار دارین میکنین...
تهیونگ: هیچی خاله دارم برای رزی پماد میزنم...
مامانرزی: اعع این در رو باز کنید ببینم...
خواستم بلند شم که ته مانع شد و خودش بلند شد و منم از فرصت استفاده کردم و سریع دکمه های حوله ام رو بستم...
ته در رو باز کرد و مامان اومد تو...
مامانرزی: تو چرا هعی تازگیا به من میگی خالع یعنی منو جای مادر خودت نمیبینی؟
تهیونگ: اع مامان باز چرا ناراحت میشی بعدش بده صدات میکنم خاله؟..
ته تیکع انداخت اونم چه تیکه ای...
داشت قضیه رو واس من یکی روشن میکرد..
مامان اما بع روی خودش نیاورد و گفت:
مامانرزی: وا این چه حرفیه قربون قد و بالات برم پسرم از وقتی اومدی...
اومدی بالا پیش این ور پریده بیا پایین بابات هم اومده...
برگشت سمت من و گفت:
مامانرزی: تو هم سریع لباس بپوش بیا پایین سرما نخوری...
شرط پارت بعد 5 لایک و کامنت❤️
۱.۹k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.