✦ستارگانی در سایه✦ پارت هشتم
قهوه ای با قدمت یک ماه
ریچاردسون در لابی آزامایشگاه را باز کرد و صبر کرد تا وارد شوم دویدم تو یک ربع ای میشد که باران گرفته بود داشت شدید تر میشد، ریچارد سون از من جلو زد و سمت در اصلی دفتر مدیریت رفت منشی که سراسیمگی مارا دید از جابلند شد تا متوقف مان کند(هعی آقا کجا دارید میری...) ریچاردسون از کنار زن رد شد و در دولته را باز کرد و رفت، این بار در را برایم نگه نداشت من هم پشت سرش وارد اتاق شدم مرد شصت یا هفتاد ساله ای که از چهره اش معلوم بود امریکا ای است که با چند نفر دیگر دور میز نشسته بودند سرش را بلند کرد بهمان نگاه کرد و با لحجه روسیه غلیظی گفت(آقای ریچارسون، دوشیزه کالاهان!) ریچاردسون جلو تر از من بود گفت(اقای استپانوف، باید باهاتون صحبت کنیم فوری) استپانوف پیر که چشمان سبز روشن و موهای مسی رنگی که داشتند سفید میشدند داشت سرش را چرخاند و به افرادی که دور میز نشسته بودند و با تعجب بهم نگاه میکردند نگاه کرد بالاخره سرش راتکان داد(باشه برید داخل کارگاهم، میام)ریچاردسون سرش را تکان داد(متشکرم پروفسور) چرخید و دستم را گرفت و با خودش به سمت در کشید و تا زمانی که وارد کارگاه نشدیم رها نکرد به سر تا سر اتاق نگاه کردم شلوغ بود به شلوغی ذهن یک دانشمند،بیشتر وسایل چوبی و قدیمی بودند میز چوبی صندلی چوبی دیوار چوبی و چند مبل قهوه ای که وسط اتاق بودند. ریچاردسون پتویی که روی مبل بود را روی میز گذاشت و نشست(اره، به اتاق کار شخصیش میگه کارگاه) راست میگفت هیچ جای اتاق به یک کارگاه نمیخورد به جای اره و چوب، میکرسکوپ و کاغذ بود ویولن را از قسمت دیگر مبل قهوه ای رنگ برداشت و بهم اشاره کرد تا کنارش بشینم، نشستم کنارش سرش را چرخاند و به چشمانم خیره شد معذبم میکرد(به نظرت...) پلک زد و دوباره حرفش را ادامه داد(به نظرت کلارای قدیمی بر میگرده؟) بهش نگاه کردم (امید وارم، امید وارم برگرده، من....) دستم را گرفت و فشرد دستش گرم بود ( تو یه فرصت جدید خواهی داشت، برای شروع دوباره) خندیدم و سرم را تکان دادم(شعار دادن آسونه، اما در عمل... میدونی من هیچی برای حتی شروع یک شروع جدید هم ندارم) سماجت نگاهش بیشتر شد (فکر میکنی کلارای این دنیا چه فرقی با تو داشته؟)
_دست بردار، اون یه پول دار و نابغه بنیان گذار بوده نه یه دختره....
ترجیح دادم از اشتباهاتم نگویم شاید بهتر بود سکوت حرفم را ادامه می داد کمی خم شد و سرش را تکان داد، هنوز داشت بهم نگاه میکرد(نه، هیچ فرقی با تو نداشته، فقط اون با اراده بود، تلاش کرد تا.. تا به اینجا برسی. چیزی که تو الان داری حس میکنی پاداش زحماتشه) میخواستم در جوابش لبخند بزنم که پروفسور وارد اتاق شد(چقدر خوشحال شدم که دیدمتون) دست هایش را به هم زد و مالیدشان نشست روی مبل روبروییمان(شندیدم بالاخره قراره ازدو.....) ریچاردسون با صاف کردن صدایش حرف استپانوف را قطع کرد اما من ادامه اش را میتوانستم حدس بزنم طوری که انگار جمله را کامل شنیده ام شاید این گیج کننده ترین غافل گیری جهان بود دلم برای ریچاردسون سوخت نمیدانستم اگر کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم ناگهان تغییر کند و همه چیز را از یاد ببرد چه کار میکردم....
ریچاردسون در لابی آزامایشگاه را باز کرد و صبر کرد تا وارد شوم دویدم تو یک ربع ای میشد که باران گرفته بود داشت شدید تر میشد، ریچارد سون از من جلو زد و سمت در اصلی دفتر مدیریت رفت منشی که سراسیمگی مارا دید از جابلند شد تا متوقف مان کند(هعی آقا کجا دارید میری...) ریچاردسون از کنار زن رد شد و در دولته را باز کرد و رفت، این بار در را برایم نگه نداشت من هم پشت سرش وارد اتاق شدم مرد شصت یا هفتاد ساله ای که از چهره اش معلوم بود امریکا ای است که با چند نفر دیگر دور میز نشسته بودند سرش را بلند کرد بهمان نگاه کرد و با لحجه روسیه غلیظی گفت(آقای ریچارسون، دوشیزه کالاهان!) ریچاردسون جلو تر از من بود گفت(اقای استپانوف، باید باهاتون صحبت کنیم فوری) استپانوف پیر که چشمان سبز روشن و موهای مسی رنگی که داشتند سفید میشدند داشت سرش را چرخاند و به افرادی که دور میز نشسته بودند و با تعجب بهم نگاه میکردند نگاه کرد بالاخره سرش راتکان داد(باشه برید داخل کارگاهم، میام)ریچاردسون سرش را تکان داد(متشکرم پروفسور) چرخید و دستم را گرفت و با خودش به سمت در کشید و تا زمانی که وارد کارگاه نشدیم رها نکرد به سر تا سر اتاق نگاه کردم شلوغ بود به شلوغی ذهن یک دانشمند،بیشتر وسایل چوبی و قدیمی بودند میز چوبی صندلی چوبی دیوار چوبی و چند مبل قهوه ای که وسط اتاق بودند. ریچاردسون پتویی که روی مبل بود را روی میز گذاشت و نشست(اره، به اتاق کار شخصیش میگه کارگاه) راست میگفت هیچ جای اتاق به یک کارگاه نمیخورد به جای اره و چوب، میکرسکوپ و کاغذ بود ویولن را از قسمت دیگر مبل قهوه ای رنگ برداشت و بهم اشاره کرد تا کنارش بشینم، نشستم کنارش سرش را چرخاند و به چشمانم خیره شد معذبم میکرد(به نظرت...) پلک زد و دوباره حرفش را ادامه داد(به نظرت کلارای قدیمی بر میگرده؟) بهش نگاه کردم (امید وارم، امید وارم برگرده، من....) دستم را گرفت و فشرد دستش گرم بود ( تو یه فرصت جدید خواهی داشت، برای شروع دوباره) خندیدم و سرم را تکان دادم(شعار دادن آسونه، اما در عمل... میدونی من هیچی برای حتی شروع یک شروع جدید هم ندارم) سماجت نگاهش بیشتر شد (فکر میکنی کلارای این دنیا چه فرقی با تو داشته؟)
_دست بردار، اون یه پول دار و نابغه بنیان گذار بوده نه یه دختره....
ترجیح دادم از اشتباهاتم نگویم شاید بهتر بود سکوت حرفم را ادامه می داد کمی خم شد و سرش را تکان داد، هنوز داشت بهم نگاه میکرد(نه، هیچ فرقی با تو نداشته، فقط اون با اراده بود، تلاش کرد تا.. تا به اینجا برسی. چیزی که تو الان داری حس میکنی پاداش زحماتشه) میخواستم در جوابش لبخند بزنم که پروفسور وارد اتاق شد(چقدر خوشحال شدم که دیدمتون) دست هایش را به هم زد و مالیدشان نشست روی مبل روبروییمان(شندیدم بالاخره قراره ازدو.....) ریچاردسون با صاف کردن صدایش حرف استپانوف را قطع کرد اما من ادامه اش را میتوانستم حدس بزنم طوری که انگار جمله را کامل شنیده ام شاید این گیج کننده ترین غافل گیری جهان بود دلم برای ریچاردسون سوخت نمیدانستم اگر کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم ناگهان تغییر کند و همه چیز را از یاد ببرد چه کار میکردم....
۳.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.