رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۷
من که شوکه شده بودم از حرکتش بدون هیچ حرکتی ثابت موندم و اون آروم با لباش لبام رو به بازی گرفته بود.
یهو به خودم اومدم و متوجه شدم مدت زیادیه تو اتاقیم. فوری هلش دادم و گفتم: خیلی وقته اینجاییم.
سورن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: یه ساعت شده.
شوکه شده نگاش کردم و گفتم: حالا چی بگیم بهشون؟
سورن خندید و گفت: فقط حقیقت رو میگیم.
مشتی حواله ی بازوش کردم و گفتم: بدتم که نیومده.
آروم کنار گوشم گفت: اتفاقا خیلی خوشم اومد بعدا ادامش میدیم.
چشم غره ای بهش رفتم و بعد از مدتب کردن ظاهرمون رفتیم تو هال.
همین که وارد شدیم مامان سورن با لبخند گفت: از اون یه ساعتی که اون تو بودین معلومه جواب عروس خانم مثبته.
از خجالت دوست داشتم زمین دهن باز کنه تا من برم توش.
سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم.
سورن تایید کرد که من جواب مثبت دادم و همه با خوشخالی دهنشون رو شیرین کردن.
با تعجب به جمع خیره شدم و دیدم آیدا و آرش هنوز نیومدن.
هیچکس حواسش بهم نبود و همه مشغول کار خودشون بودن.
بلند شدم و رفتم سمت اتاق آیدا و در رو با یه حرکت باز کردم.
آیدا و آرش مشغول بوسیدن هم بودن و من با یه ابروی بالا رفته نگاشون کردم.
آیدا، آرش رو هول داد و گفت: دریا اینجاس.
آرش نگاهی بهم انداخت و گفت: اینجا هم دست از سرم برنمی داری؟
خندیدم و روی صندلی آیدا نشستم و با اشتیاق خیره شدم بهشون: ادامه بدین فک کنین من اینجا نیستم.
آرش: برخر مگس معرکه لعنت.
آیدا با حرص گفت: وقتی اینجایی چجوری فک کنیم نیستی؟
خندیدم و گفتم: بیشتر یه ساعته این تویین فکر آبروی خودتون رو بکنین عوضیا.
آرش با شوک گفت: واقعا یه ساعت شد؟
من: بله یه ساعت شده.
من که رفتم گمشین بیاین پشت سرم.
از اتاق بیرون اومدم و سر جام رو مبل نشستم.
بعد ار حرف زدن راجب زمان عقد، همه توافق کردن کردن که واسه یه هفته بعد باشه.
و این یه هفته باید همه چی رو میخریدیم و این خیلی سخت بود.
خانواده ها بدون توجه به ما راجب گرفتن مراسم عقد و عروسی که قرار بود با هم باشه بحث میکردن.
سورن آروم تو گوشم گفت: تا یه هفته دیگه قراره مال من بشی.
منم مثل خودش آروم گفتم: هنوز یه هفته مونده پس خواب و خیال نبین شایدم پشیمون شدم تو این یه هفته.
سورن ابرویی بالا انداخت و گفت: لابد دلت تنبیه میخواد.
با این حرفش یاد کارش تو اتاق افتادم.
ازش فاصله گرفتم و بدون هیچ حرفی نشستم کنار.
با صدای خندش آرش و آیدا سرشون رو برگردوندن طرف ما و آیدا آروم گفت: چی بهش گفتی که خندید؟
شونه ای بالا انداختم: مثل اینکه امروز خوش خنده شده.
آیدا سرش رو آورد نزدیک و خیره شد بهم: یکم مشکوک میزنین، اون تو کاری کردین؟
آب دهنم رو قورت دادم و سیبی که روی میز گذاشته بود رو برداشتم و یه گاز بزرگ ازش زدم.
آیدا آروم گفت: میدونستم.
چشم غره ای رفتم که شونه ای بالا انداخت.
سرم رو برگردوندم طرفش و گفتم: فردا قراره برای آزمایش گروه خون بریم؟؟
سرش رو تکون داد و گفت: صبح چیزی نخور.
سرم رو تکون دادم.
بلاخره جلسه خواستگاری هم تموم شد و مهمونا عزم رفتن کردن.
با یادآوری دلارام رو به سورن گفتم: دلارام خبر داره؟
سورن با تعجب گفت: نه واسه چی باید خبر داشته باشه؟
من: مثلا دوستمه تازه فامیل و هم دانشگاهیتم هست چطوری تونستی بهش نگی.
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: میسپارمش به خودت چون اگه بفهمه اومدیم خواستگاری و نیاوردیمش سرم رو میخوره.
من که شوکه شده بودم از حرکتش بدون هیچ حرکتی ثابت موندم و اون آروم با لباش لبام رو به بازی گرفته بود.
یهو به خودم اومدم و متوجه شدم مدت زیادیه تو اتاقیم. فوری هلش دادم و گفتم: خیلی وقته اینجاییم.
سورن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: یه ساعت شده.
شوکه شده نگاش کردم و گفتم: حالا چی بگیم بهشون؟
سورن خندید و گفت: فقط حقیقت رو میگیم.
مشتی حواله ی بازوش کردم و گفتم: بدتم که نیومده.
آروم کنار گوشم گفت: اتفاقا خیلی خوشم اومد بعدا ادامش میدیم.
چشم غره ای بهش رفتم و بعد از مدتب کردن ظاهرمون رفتیم تو هال.
همین که وارد شدیم مامان سورن با لبخند گفت: از اون یه ساعتی که اون تو بودین معلومه جواب عروس خانم مثبته.
از خجالت دوست داشتم زمین دهن باز کنه تا من برم توش.
سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم.
سورن تایید کرد که من جواب مثبت دادم و همه با خوشخالی دهنشون رو شیرین کردن.
با تعجب به جمع خیره شدم و دیدم آیدا و آرش هنوز نیومدن.
هیچکس حواسش بهم نبود و همه مشغول کار خودشون بودن.
بلند شدم و رفتم سمت اتاق آیدا و در رو با یه حرکت باز کردم.
آیدا و آرش مشغول بوسیدن هم بودن و من با یه ابروی بالا رفته نگاشون کردم.
آیدا، آرش رو هول داد و گفت: دریا اینجاس.
آرش نگاهی بهم انداخت و گفت: اینجا هم دست از سرم برنمی داری؟
خندیدم و روی صندلی آیدا نشستم و با اشتیاق خیره شدم بهشون: ادامه بدین فک کنین من اینجا نیستم.
آرش: برخر مگس معرکه لعنت.
آیدا با حرص گفت: وقتی اینجایی چجوری فک کنیم نیستی؟
خندیدم و گفتم: بیشتر یه ساعته این تویین فکر آبروی خودتون رو بکنین عوضیا.
آرش با شوک گفت: واقعا یه ساعت شد؟
من: بله یه ساعت شده.
من که رفتم گمشین بیاین پشت سرم.
از اتاق بیرون اومدم و سر جام رو مبل نشستم.
بعد ار حرف زدن راجب زمان عقد، همه توافق کردن کردن که واسه یه هفته بعد باشه.
و این یه هفته باید همه چی رو میخریدیم و این خیلی سخت بود.
خانواده ها بدون توجه به ما راجب گرفتن مراسم عقد و عروسی که قرار بود با هم باشه بحث میکردن.
سورن آروم تو گوشم گفت: تا یه هفته دیگه قراره مال من بشی.
منم مثل خودش آروم گفتم: هنوز یه هفته مونده پس خواب و خیال نبین شایدم پشیمون شدم تو این یه هفته.
سورن ابرویی بالا انداخت و گفت: لابد دلت تنبیه میخواد.
با این حرفش یاد کارش تو اتاق افتادم.
ازش فاصله گرفتم و بدون هیچ حرفی نشستم کنار.
با صدای خندش آرش و آیدا سرشون رو برگردوندن طرف ما و آیدا آروم گفت: چی بهش گفتی که خندید؟
شونه ای بالا انداختم: مثل اینکه امروز خوش خنده شده.
آیدا سرش رو آورد نزدیک و خیره شد بهم: یکم مشکوک میزنین، اون تو کاری کردین؟
آب دهنم رو قورت دادم و سیبی که روی میز گذاشته بود رو برداشتم و یه گاز بزرگ ازش زدم.
آیدا آروم گفت: میدونستم.
چشم غره ای رفتم که شونه ای بالا انداخت.
سرم رو برگردوندم طرفش و گفتم: فردا قراره برای آزمایش گروه خون بریم؟؟
سرش رو تکون داد و گفت: صبح چیزی نخور.
سرم رو تکون دادم.
بلاخره جلسه خواستگاری هم تموم شد و مهمونا عزم رفتن کردن.
با یادآوری دلارام رو به سورن گفتم: دلارام خبر داره؟
سورن با تعجب گفت: نه واسه چی باید خبر داشته باشه؟
من: مثلا دوستمه تازه فامیل و هم دانشگاهیتم هست چطوری تونستی بهش نگی.
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: میسپارمش به خودت چون اگه بفهمه اومدیم خواستگاری و نیاوردیمش سرم رو میخوره.
۴۴.۰k
۱۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.