هفت خوان اسفندیار
#هفت_خوان_اسفندیار
#شاهنامه
#خوان_چهارم
خوان چهارم کشتن اسفندیار زن جادو را
اسفندیار در شب تیره با لشکر تاخت و چون خورشید برآمد به خان چهارم رسید. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامی شراب و طنبوری برداشت و به بیشه خرم و پر گلی که در آن نزدیکی بود آمد. در کنار چشمه ساری که آبی چون گلاب داشت نشست، قدری از جام می نوشید و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نوای آن آوازی در وصف رنجها و ناکامیهای خویش خواند.
زن جادو آواز اسفندیار را شنید و دانست که شکاری به دامش آمده است. پس روی زشت و چروکیده خود را به جادو زیبا کرد: به بالای سرو و چو خورشید روی فرو هشته از مشک تا پای موی و آراسته و پر رنگ بوی نزد اسفندیار آمد و نشست. پهلوان از دیدن آن پریچهره شادمان شد و جامی می به دستش داد. ولی چون دریافت که جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجیری که بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افکند و نیرو را از او گرفت.
جادوگر خود را به صورت شیر در آورد و اسفندیار شمشیر کشید و گفت:«اگر کوه بلند هم شوی گزندت به من نخواهد رسید.» در یک آن جادوگر به صورت گنده پیری زشت درآمد سیاه روی و سفید موی که اسفندیار به یک ضربه خنجر سرش را بر خاک انداخت. ناگهان آسمان تیره شد و باد و گرد و خاک برخاست و روی خورشید را پوشید. اسفندیار چهره بر زمین نهاد و یزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسیدند، پهلوان را ستودند، در همان بیشه خیمه زدند و خوان گستردند.
اسفندیار اسیر در بند را پیش خواند سه جام می لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را که به درخت آویخته بود نشانش داد و گفت: این سر همان جادوگری است که می گفتی بیابان را دریا می کند. حال بگو ببینم در منزل بعدی چه شگفتی در پیش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواری در پیش داری، به کوهی بلند می رسی که سر بر آسمان می ساید، بالای آن جایگاه سیمرغ و جوجه های اوست. او چون کوهی است پرنده که نهنگ را از دریا و فیل را از زمین به چنگ بر می دارد. پند مرا بشنو و از همینجا باز گرد که تو یارای رسیدن به آن کوه نخواهی داشت. اسفندیار خندید و گفت:
«من سر سیمرغ را از همان بالا به زیر خواهم کشید
#شاهنامه
#خوان_چهارم
خوان چهارم کشتن اسفندیار زن جادو را
اسفندیار در شب تیره با لشکر تاخت و چون خورشید برآمد به خان چهارم رسید. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامی شراب و طنبوری برداشت و به بیشه خرم و پر گلی که در آن نزدیکی بود آمد. در کنار چشمه ساری که آبی چون گلاب داشت نشست، قدری از جام می نوشید و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نوای آن آوازی در وصف رنجها و ناکامیهای خویش خواند.
زن جادو آواز اسفندیار را شنید و دانست که شکاری به دامش آمده است. پس روی زشت و چروکیده خود را به جادو زیبا کرد: به بالای سرو و چو خورشید روی فرو هشته از مشک تا پای موی و آراسته و پر رنگ بوی نزد اسفندیار آمد و نشست. پهلوان از دیدن آن پریچهره شادمان شد و جامی می به دستش داد. ولی چون دریافت که جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجیری که بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افکند و نیرو را از او گرفت.
جادوگر خود را به صورت شیر در آورد و اسفندیار شمشیر کشید و گفت:«اگر کوه بلند هم شوی گزندت به من نخواهد رسید.» در یک آن جادوگر به صورت گنده پیری زشت درآمد سیاه روی و سفید موی که اسفندیار به یک ضربه خنجر سرش را بر خاک انداخت. ناگهان آسمان تیره شد و باد و گرد و خاک برخاست و روی خورشید را پوشید. اسفندیار چهره بر زمین نهاد و یزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسیدند، پهلوان را ستودند، در همان بیشه خیمه زدند و خوان گستردند.
اسفندیار اسیر در بند را پیش خواند سه جام می لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را که به درخت آویخته بود نشانش داد و گفت: این سر همان جادوگری است که می گفتی بیابان را دریا می کند. حال بگو ببینم در منزل بعدی چه شگفتی در پیش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواری در پیش داری، به کوهی بلند می رسی که سر بر آسمان می ساید، بالای آن جایگاه سیمرغ و جوجه های اوست. او چون کوهی است پرنده که نهنگ را از دریا و فیل را از زمین به چنگ بر می دارد. پند مرا بشنو و از همینجا باز گرد که تو یارای رسیدن به آن کوه نخواهی داشت. اسفندیار خندید و گفت:
«من سر سیمرغ را از همان بالا به زیر خواهم کشید
۴.۱k
۱۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.