بازمانده
بازمانده
P²
+:نمیشه که دست خالی رفت پیش رئیس،مطمئنم با دیدنت خوشحال میشه.
یوری:من نمیخوام برم،ولم کنین
/:ایش!دهنت رو ببند تا من نبستمش
یوری:مگه من چیزی زیادی میخوام،ولم کنین برم
+:یا ساکت شو یا همنجا وسط این همه مرده که مطمئنم نمیتونی از پسش بربیای ولت میکنیم
از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم،خیابان غربی مرکز شهر بود،چون شلوغتر از بقیه خیابانها بود الانم همون حال و داشت،پُر شده بود از مردهها،با ترس آب دهنم رو قورت دادم و ساکت شدم،حداقل الان نمیخواستم بمیرم
/:سرعتت رو بیشتر کن،ممکنه از بقیه گروهها هم اینجا باشن نمیخوام درگیری صورت بگیره.
+:باشه
با بستن چشمام توسط پارچه مشکی،همه چيز از جلو چشمام ناپدید شد
یوری:صبر کن!
/:بهش دست نزن هرموقع رسیدیم خودم برمیدارمش.
سرم رو بالا پایین کردم و ساکت شدم،مثلا میخواستم کاری که میخوان رو انجام بدم ولی روزش میرسه،بدتر از این رو سرشون میارم.
بدترین اخلاقم همين بود که نمیتونستم زیر بار زور برم،و یا موقع که باید جدی باشم خر بازی درمیارم،ولی اینا تنها چیزای تو درونم هست که دوسش دارم:/
...
یوری:حداقل دستام رو باز کن،هه مچ دستم درد گرفت
/:بهدرک
یوری:تو بدترین موجودی هستی که تاحالا دیدم
/:حتی ترسناک از مردهها!
یوری:آره،مطمئنم هیچکی به اندازه تو حال بهمزن نیست
/:اینم میزارم تو جمع تعریفات.
یوری:ایش
/:دهنت رو ببند
یوری:نبندم!
/:میسوزنمش
یوری:تو و از این کارا بعيده..
میدونم به حدی باهاش کلکل کردم که اعصابش بهم بریزه با هُل که پشتم داد تعادلم بهم خورد و نزدیک به افتادن شدم که یقه لباسم رو گرفت و کشید سمتش و از افتادن نجاتم داد
/:باید بدونی تو در حدی نیستی که با من کلکل کنی زبونت رو برات میبُرم.
یقهمو ول کرد و هُلم داد
/:راه بیوفت.
به اندازه سه طبقه از پلهها رفته بودیم بالا میخواستم پام رو روی پله طبقه چهارم بزارم که دوباره کشیدیم و وارد راهرو طبقه سوم شدیم
/:راه اینوره
زیر زبون لعنت به شانس نفرين شده خودم فرستادم،این از شانس منه که دست این آدما افتادم.
یوری:اینقدر هُلم نده پام آسیب دیده نمیتونم تعادلم رو حفظ کنم
/:پس هرچه که میگم رو با تموم توانت انجام بده
یوری:اگه لجبازیهام گذاشت
/:صبر کن
تقی به در که روبرومون بود زد و بعد درو باز کرد.
/: برو تو
دوباره هُلم داد،بعد از ورد خودش درو بست،پسری که سرش تو کمد بود با وردمون بدون اینکه سرش رو از کمد دربیاره گفت
#:مگه من گفتم بیا!
صداش آشنا بود،یا شاید من این فکرو میکردم!
/:مهمون داریم رئیس
#:مهمون!جالبه
یوری:بهتره اسیر بگین
/:اینقدر حرف نزن(کنار گوش یوری گفت)
/:رئیس نمیخواین یه نگاهی بهش بیاندازین!
مرد با تموم شدن جمله فرد کنارم سرش رو از کمد بیرون آورد.'بگم خوششانسم بعدی یه سال تونسته بودم کسیو ببينم که روزی نيمه وجودم بود،فکر کردم قرار نيست دوباره از آشناهام رو ببینم ولی هیچی اینجا ناممکن نبوده حتی دیدن آشناهات بعد از یه سال که فکر میکردی ممکنه همشون مُرده باشن'
تهیونگ:ی...یوری!
میدونم از دیدن دوبارهام تعجب کرده بود،این غیرممکن بود،دنیا جایی امنِ نبود که ما فکر کنم ممکنه الانم کسی توش زنده باشه،این نظریه همه بود،شاید تهیونگم فکر نمیکرد کسی بجز گروه خودشون زنده مونده باشن،با اینکه من حتی نمیتونستم با چوب بیسبال درست کار کنم،و همیشه توسط تیمم تحقیر بشم،ولی همونایی که از من بهتر بودن جلو چشمام مُردن و نتونستن از چوب شون استفاده کنن،
غلط املایی بود معذرت.
چرا ازش حمایت نمیکنینننننننننننن🥲
بخدا منم لایک و کامنت میخوامممممم
P²
+:نمیشه که دست خالی رفت پیش رئیس،مطمئنم با دیدنت خوشحال میشه.
یوری:من نمیخوام برم،ولم کنین
/:ایش!دهنت رو ببند تا من نبستمش
یوری:مگه من چیزی زیادی میخوام،ولم کنین برم
+:یا ساکت شو یا همنجا وسط این همه مرده که مطمئنم نمیتونی از پسش بربیای ولت میکنیم
از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم،خیابان غربی مرکز شهر بود،چون شلوغتر از بقیه خیابانها بود الانم همون حال و داشت،پُر شده بود از مردهها،با ترس آب دهنم رو قورت دادم و ساکت شدم،حداقل الان نمیخواستم بمیرم
/:سرعتت رو بیشتر کن،ممکنه از بقیه گروهها هم اینجا باشن نمیخوام درگیری صورت بگیره.
+:باشه
با بستن چشمام توسط پارچه مشکی،همه چيز از جلو چشمام ناپدید شد
یوری:صبر کن!
/:بهش دست نزن هرموقع رسیدیم خودم برمیدارمش.
سرم رو بالا پایین کردم و ساکت شدم،مثلا میخواستم کاری که میخوان رو انجام بدم ولی روزش میرسه،بدتر از این رو سرشون میارم.
بدترین اخلاقم همين بود که نمیتونستم زیر بار زور برم،و یا موقع که باید جدی باشم خر بازی درمیارم،ولی اینا تنها چیزای تو درونم هست که دوسش دارم:/
...
یوری:حداقل دستام رو باز کن،هه مچ دستم درد گرفت
/:بهدرک
یوری:تو بدترین موجودی هستی که تاحالا دیدم
/:حتی ترسناک از مردهها!
یوری:آره،مطمئنم هیچکی به اندازه تو حال بهمزن نیست
/:اینم میزارم تو جمع تعریفات.
یوری:ایش
/:دهنت رو ببند
یوری:نبندم!
/:میسوزنمش
یوری:تو و از این کارا بعيده..
میدونم به حدی باهاش کلکل کردم که اعصابش بهم بریزه با هُل که پشتم داد تعادلم بهم خورد و نزدیک به افتادن شدم که یقه لباسم رو گرفت و کشید سمتش و از افتادن نجاتم داد
/:باید بدونی تو در حدی نیستی که با من کلکل کنی زبونت رو برات میبُرم.
یقهمو ول کرد و هُلم داد
/:راه بیوفت.
به اندازه سه طبقه از پلهها رفته بودیم بالا میخواستم پام رو روی پله طبقه چهارم بزارم که دوباره کشیدیم و وارد راهرو طبقه سوم شدیم
/:راه اینوره
زیر زبون لعنت به شانس نفرين شده خودم فرستادم،این از شانس منه که دست این آدما افتادم.
یوری:اینقدر هُلم نده پام آسیب دیده نمیتونم تعادلم رو حفظ کنم
/:پس هرچه که میگم رو با تموم توانت انجام بده
یوری:اگه لجبازیهام گذاشت
/:صبر کن
تقی به در که روبرومون بود زد و بعد درو باز کرد.
/: برو تو
دوباره هُلم داد،بعد از ورد خودش درو بست،پسری که سرش تو کمد بود با وردمون بدون اینکه سرش رو از کمد دربیاره گفت
#:مگه من گفتم بیا!
صداش آشنا بود،یا شاید من این فکرو میکردم!
/:مهمون داریم رئیس
#:مهمون!جالبه
یوری:بهتره اسیر بگین
/:اینقدر حرف نزن(کنار گوش یوری گفت)
/:رئیس نمیخواین یه نگاهی بهش بیاندازین!
مرد با تموم شدن جمله فرد کنارم سرش رو از کمد بیرون آورد.'بگم خوششانسم بعدی یه سال تونسته بودم کسیو ببينم که روزی نيمه وجودم بود،فکر کردم قرار نيست دوباره از آشناهام رو ببینم ولی هیچی اینجا ناممکن نبوده حتی دیدن آشناهات بعد از یه سال که فکر میکردی ممکنه همشون مُرده باشن'
تهیونگ:ی...یوری!
میدونم از دیدن دوبارهام تعجب کرده بود،این غیرممکن بود،دنیا جایی امنِ نبود که ما فکر کنم ممکنه الانم کسی توش زنده باشه،این نظریه همه بود،شاید تهیونگم فکر نمیکرد کسی بجز گروه خودشون زنده مونده باشن،با اینکه من حتی نمیتونستم با چوب بیسبال درست کار کنم،و همیشه توسط تیمم تحقیر بشم،ولی همونایی که از من بهتر بودن جلو چشمام مُردن و نتونستن از چوب شون استفاده کنن،
غلط املایی بود معذرت.
چرا ازش حمایت نمیکنینننننننننننن🥲
بخدا منم لایک و کامنت میخوامممممم
۳.۹k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.