عمه پروانه.********
عمه پروانه.********
*****
کتاب خاطرات شاهرخو بستمو روی تخت دراز کشیدم...بهار...اون دختر..من مطمعنم اونم به پسرم به حسایی داره..پندارم همینطور...خدامیدونه وقتی دیدمشون که دارم باهم میرقصن احساس کردم پرو بال درآوردم....من دیدم پسرم چطورواسه ی این دخترغیرتی شدو نذاشت حتی غریبه ها بهش نزدیک بشن...دیدم که بهار بادرنگ زیادی تقاضای پندارمو قبول کرد..میدونم واسه اونم سخت بود ولی بهتره تاا با پسرای یه مشت عوضی برقصه...دیشب مثل ستاره ها میدرخشیدن...احساس می کنم همه چیزداره به آرومی و زیبایی یه رویا پیش میره...امل کسی نمیدونست که این ها آرامش قبل ازطوفانه...
همونطور که انتظارداشتم بهارکلی خواستگارپیداکرد...وقتش بود به پسرم جربزه بدم...یاید تحریکش میکردم تا کارخودشو پیش ببره...
بالاخره منم یهروز عاشق بودم...
باهماهنگیه کامل به یکی ازخواستگارای بهار گفتم که یهتره عصرتنهایی بیاد خونمونو خودش از بهار تقاضتی ازدواج کنه...درحضورخوانوادش...اونوقت هرچی بهاربگه...
اونم باسرقبول کرد....به همه گفتم عصری ساعت 5/5مهمان داریم...
همه مشغول تمیزکاری بودن بعدشم که لباس پوشیدنو کلی کارای دیگه...
وقتی زنگ خونه به صدادراومد.. پسری خوش پوش و خوش برخورد وارد شد...با پندارو سعید دست دادوبا استقبال وارد نشیمن خونه شد و رویمبل باژست خاصی نشست..
پندار******
*******به مردی که مهمان بود دست دادمو اونوبه سمن نشیمن راهنمایی کردم...همه دورهم نشسته بودیم که خودشو معرفی کرد...
+بنده ارشیا اخوت هستم..ازدیدار شما بسیارخرسندم...
من_همچنین...بنده شمارو به جانمیارم؟
ارشیا+بنده مهمان مادرتون هستم...برای امرخاصی مزاحم شدم...
بهاره اومد کمی اونطرف ترروی مبل تکی نشست...پیش خودم یه آفرین بابت اخلاقش که حیا سرش میشدنثارش کردم...بعدازچند لحظه دیدم ارشیا همینجور خیره خیره داره بهارمنو نگاه میکنه.. .
سعید که دید دارم جوش میارم صداش کرد...
ارشیا به بهار سلام کرد که جوابشم گرفت.
بهاره+علیک سلام...خوش آمدید...
ارشیا_راستش من امروز اومدم بگم که به بهاره خانوم شما علاقه مندشدم و مثل هرجوون دیگه اومدم که ازکسی که دوستش دارم خواستگاری کنم...باورکنید به زیبایی بهارخانوم ندیدم
دیگه نمیتونستم تحمل کنم..خون تورگام جریان نداشت....بلند شدمو یقشو گرفتم از لای دندونام پرسیدم
من_توی عوضی ازکی خواستگاری کردی؟؟
ارشیا+م..من.خوب مگه چیه؟خوب منم مث هرجوون دیگه ای عاشق شدمه...میخوام ازدواج کنم!!!انتخاب اولمم بهاره...
من_نه دیگه ...مث اینکه به این حرومزاده خیلی رودادین....اسم زن منو روی اون زبون کثیفت نیارآشغال....یقشو چسبیده بودم که نزنمش...نفس نفس میزدم...همه بهت زده بودن ولی برام هیچ مهم نبود...من مردم شلغم که نیستم...
یه سیلی خوابوندم تو صورتش و گفتم
من+ازاین به بعد...هرکی خواست بیادخوتستگاری زن من خشتکش به سرمیکنم...به خدا کاریش میکنم به فنا بره...ارشیا که بدجورضایع شده بود خودش ازخونه رفت بیرون....
حالا من بودمو یه گندی که خودم به بارآوردم...
همه بهت زده بودن...
دست بهارو گرفتمو کشون کشون می بردم سمت پله ها...یهو وسط راه وایستاد...
من_بهار بیا...
بهاره+نمیام...
من_گفتم بیا...
بهاره+تا همه چیز برطرف نشه نمیریم...
من_چی برطرف بشه؟؟چی؟؟بابا ایهالناس این دختره...عشق منه...زن منه...یارمنه....سهم منه...هرکی بهش نظرداشته باشه حالشومیگیرم...
حالا همه چیزبرطرف شد...بریم...
بهاره+(فریاد میزنه)نه....نمیخوام به خاطر من...رابطه ی پسرومادریه شما بهم بخوره...نمیخوام....نمیخوام...
بهاره رفت سمت مامان...
بهاره_ عمه پروانه...بخدا براتون همه چیوتوضیح میدم...همش توطئه بوده...بزارین من توضیح بدم..قانع نشدین قول میدم برم...میرمشت سرمم نگاه نمیکنم گریه میکرد...رفتمو ازدستش کشیدمش...که یک دفعه مامان دادزد...
مامان_وایسین...نمیشه که...یکی برام توضیح بده بفهمم چی شده..؟؟؟
من_مامان...اگراجازه میدین بشینیمو حرف بزنیم...
مامان+...بشین...!!!
من_منو بهاره دوتا همکلاس بودیم...رقابت بین ما شدیدبود...دوتا رتبه تکی...مشترکا اول شده بودیم...بورسیه گرفتیم واسه تحصیل تولندن...واسه 6ماه...ازهم متنفربودیم...شرط بورسیه این بود که با توجه به قرعه ها باید یا بایکی ازهمگروهیات ویا یک خارجی ازدواج موقت بکنین تا بتونین توی اون مرکزادامه تحصیل بدین...سالها واسه این هدف تلاش کرده بودیم...مجبوربودیم تحمل کنیم...مجبوربودیم...استادا توی قرعه تقلب کردن و منو بهارو زوج برترشدیم...دوتارتبه یکی میتونست کلی سود آورباشه...طمع...ماباید همه جانقش زنو شوهرای موفقو بازی میکردیم....بعدازیه مدتی به هم وابسته شدیم...به واسطه ی اتفاقاتی که برامون افتاد...فهمیدیم...به هم علاقمندیم...باورکن مامان...بارها خودمو سنجیدم..بهاره روسنجیدم...چه شبایی که مجبوربودیم روی
*****
کتاب خاطرات شاهرخو بستمو روی تخت دراز کشیدم...بهار...اون دختر..من مطمعنم اونم به پسرم به حسایی داره..پندارم همینطور...خدامیدونه وقتی دیدمشون که دارم باهم میرقصن احساس کردم پرو بال درآوردم....من دیدم پسرم چطورواسه ی این دخترغیرتی شدو نذاشت حتی غریبه ها بهش نزدیک بشن...دیدم که بهار بادرنگ زیادی تقاضای پندارمو قبول کرد..میدونم واسه اونم سخت بود ولی بهتره تاا با پسرای یه مشت عوضی برقصه...دیشب مثل ستاره ها میدرخشیدن...احساس می کنم همه چیزداره به آرومی و زیبایی یه رویا پیش میره...امل کسی نمیدونست که این ها آرامش قبل ازطوفانه...
همونطور که انتظارداشتم بهارکلی خواستگارپیداکرد...وقتش بود به پسرم جربزه بدم...یاید تحریکش میکردم تا کارخودشو پیش ببره...
بالاخره منم یهروز عاشق بودم...
باهماهنگیه کامل به یکی ازخواستگارای بهار گفتم که یهتره عصرتنهایی بیاد خونمونو خودش از بهار تقاضتی ازدواج کنه...درحضورخوانوادش...اونوقت هرچی بهاربگه...
اونم باسرقبول کرد....به همه گفتم عصری ساعت 5/5مهمان داریم...
همه مشغول تمیزکاری بودن بعدشم که لباس پوشیدنو کلی کارای دیگه...
وقتی زنگ خونه به صدادراومد.. پسری خوش پوش و خوش برخورد وارد شد...با پندارو سعید دست دادوبا استقبال وارد نشیمن خونه شد و رویمبل باژست خاصی نشست..
پندار******
*******به مردی که مهمان بود دست دادمو اونوبه سمن نشیمن راهنمایی کردم...همه دورهم نشسته بودیم که خودشو معرفی کرد...
+بنده ارشیا اخوت هستم..ازدیدار شما بسیارخرسندم...
من_همچنین...بنده شمارو به جانمیارم؟
ارشیا+بنده مهمان مادرتون هستم...برای امرخاصی مزاحم شدم...
بهاره اومد کمی اونطرف ترروی مبل تکی نشست...پیش خودم یه آفرین بابت اخلاقش که حیا سرش میشدنثارش کردم...بعدازچند لحظه دیدم ارشیا همینجور خیره خیره داره بهارمنو نگاه میکنه.. .
سعید که دید دارم جوش میارم صداش کرد...
ارشیا به بهار سلام کرد که جوابشم گرفت.
بهاره+علیک سلام...خوش آمدید...
ارشیا_راستش من امروز اومدم بگم که به بهاره خانوم شما علاقه مندشدم و مثل هرجوون دیگه اومدم که ازکسی که دوستش دارم خواستگاری کنم...باورکنید به زیبایی بهارخانوم ندیدم
دیگه نمیتونستم تحمل کنم..خون تورگام جریان نداشت....بلند شدمو یقشو گرفتم از لای دندونام پرسیدم
من_توی عوضی ازکی خواستگاری کردی؟؟
ارشیا+م..من.خوب مگه چیه؟خوب منم مث هرجوون دیگه ای عاشق شدمه...میخوام ازدواج کنم!!!انتخاب اولمم بهاره...
من_نه دیگه ...مث اینکه به این حرومزاده خیلی رودادین....اسم زن منو روی اون زبون کثیفت نیارآشغال....یقشو چسبیده بودم که نزنمش...نفس نفس میزدم...همه بهت زده بودن ولی برام هیچ مهم نبود...من مردم شلغم که نیستم...
یه سیلی خوابوندم تو صورتش و گفتم
من+ازاین به بعد...هرکی خواست بیادخوتستگاری زن من خشتکش به سرمیکنم...به خدا کاریش میکنم به فنا بره...ارشیا که بدجورضایع شده بود خودش ازخونه رفت بیرون....
حالا من بودمو یه گندی که خودم به بارآوردم...
همه بهت زده بودن...
دست بهارو گرفتمو کشون کشون می بردم سمت پله ها...یهو وسط راه وایستاد...
من_بهار بیا...
بهاره+نمیام...
من_گفتم بیا...
بهاره+تا همه چیز برطرف نشه نمیریم...
من_چی برطرف بشه؟؟چی؟؟بابا ایهالناس این دختره...عشق منه...زن منه...یارمنه....سهم منه...هرکی بهش نظرداشته باشه حالشومیگیرم...
حالا همه چیزبرطرف شد...بریم...
بهاره+(فریاد میزنه)نه....نمیخوام به خاطر من...رابطه ی پسرومادریه شما بهم بخوره...نمیخوام....نمیخوام...
بهاره رفت سمت مامان...
بهاره_ عمه پروانه...بخدا براتون همه چیوتوضیح میدم...همش توطئه بوده...بزارین من توضیح بدم..قانع نشدین قول میدم برم...میرمشت سرمم نگاه نمیکنم گریه میکرد...رفتمو ازدستش کشیدمش...که یک دفعه مامان دادزد...
مامان_وایسین...نمیشه که...یکی برام توضیح بده بفهمم چی شده..؟؟؟
من_مامان...اگراجازه میدین بشینیمو حرف بزنیم...
مامان+...بشین...!!!
من_منو بهاره دوتا همکلاس بودیم...رقابت بین ما شدیدبود...دوتا رتبه تکی...مشترکا اول شده بودیم...بورسیه گرفتیم واسه تحصیل تولندن...واسه 6ماه...ازهم متنفربودیم...شرط بورسیه این بود که با توجه به قرعه ها باید یا بایکی ازهمگروهیات ویا یک خارجی ازدواج موقت بکنین تا بتونین توی اون مرکزادامه تحصیل بدین...سالها واسه این هدف تلاش کرده بودیم...مجبوربودیم تحمل کنیم...مجبوربودیم...استادا توی قرعه تقلب کردن و منو بهارو زوج برترشدیم...دوتارتبه یکی میتونست کلی سود آورباشه...طمع...ماباید همه جانقش زنو شوهرای موفقو بازی میکردیم....بعدازیه مدتی به هم وابسته شدیم...به واسطه ی اتفاقاتی که برامون افتاد...فهمیدیم...به هم علاقمندیم...باورکن مامان...بارها خودمو سنجیدم..بهاره روسنجیدم...چه شبایی که مجبوربودیم روی
۹.۲k
۰۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.