رمان نفرت در عشق پارت ۱
رمان نفرت در عشق پارت ۱
ویو یونا تو خونه: اولین روز دانشگاه بود و من خیلیییی ذوق ...آه .......خودمو معرفی نکردم ........من پارک یونام و ۲۲ سالمه و تو دانشگاه سئول پزشکی میخونم و با پدر مادرم زندگی میکنم و یه برادر کوچیک تر دارم که ۲۱ سالشهو با من یه داشگاه میریم و اگه بخوام در مورد خودم بگم من فوبیای تهنایی دارم و خیلی راحت ذوق میکنم و البته خیلی هم یه دندم به چیزی گیر بدم دیگه ولش نمیکنم و سیگار میکشم و عاشق مشروب خوردنم و ظرفیت مشروبم خیلی بالاست ....... خلاصه داشتم میگفتم رفتم دنبال یوکی ........ سوما یوکی دوستمه و از ژاپن برای ادامه تحصیل میاد کره و همسن منه .......
رفتم دنبالش
( چند دقیقه بعد جلو در خونه یوکی )
یونا زنگو میزنه
یوکی : کیه ؟؟
یونا : یک موجود ناشناخته در سیاره زمین .........منم دیگه بدو بیا تا روز اول داشنگاه رو دیر نرسیدیم
یوکی : شیننننههههه ( فوش ژاپنه معنیشم میشه فاک بهت )
یونا : هوی اروم باش درو باز کن من بیام
یوکی : باشه
یونا میره تو
یونا : هنوز اماده نشدی که
یوکی : اره
یونا : بدو دیر میشه ها
یوکی : باشه
( ده دقیقه بعد )
یوکی : اماده شدم بدو بریم
یونا : بریم بریم بیا سوار موتور من شو باهم بریم
یوکی : ولکن ایستگاه اتوبوس نزدیکه
یونا : پس من چرا اومدم دنبالت ؟
یوکی : باشه حالا سوار میشم
سوار شد و باهم رفتیم بعد ۵ دقیقه دسیدیم و کلا دوتا جای خالی بود و از شانس ما نزدیک همه یه کی که کنار دیواره
یه کی دیگه یه زره کنار تر پشتشه و یوکی کصافت رفت کنار دیوار نشست و منو انداخت پشت کنار یه پسر که ...... خیلیییی رو مخمه و یوکی تا پسرا رو دید گفت
(الان داره با پسره حرف میزنه )
یوکی : هعییی ......تویییی
پسره سرش پایین بود نفهمید که
یوکی : هییی کیو با تو عم
پسره سرشو اورد بالا
کیو: عههههه ....یوکی خودتی؟
یوکی : اره .....تو اینجا چیکار میکنی پسر عموی رو مخم نگو که اومدی اینجا هم اذیتم کنی ؟
کیو : نه بابا تو خر کی باشی
یونا : شما دو تا همو میشناسین؟
یوکی : اره این همون پسر عموی رو مخمه که برات تعریف کردم
یونا : اها ......پس میشه تو انجا بشینی من کنار دیوار ؟
یوکی و کیو باهم : نههههه
یونا : ریدم به خودم ....اوه چطونه خب باشه
رفتم سر جام نشستم پسره هعی دستشو میزاشت رو میز من
یونا : میشه کرم نریزی؟
کیو : ....
یونا : با تو عم دستتو برداد
کیو : میشه دهنتو ببنیدی؟
یونا : خب حیوان دستتو بردار
دستشو برداشت و شروع کرد به سیخونک زدن به یوکی ... یوکی اعصابش خور شده بود ولی میدونست اگه کار کنه اون بدتر میکنه و .......
:))))
ویو یونا تو خونه: اولین روز دانشگاه بود و من خیلیییی ذوق ...آه .......خودمو معرفی نکردم ........من پارک یونام و ۲۲ سالمه و تو دانشگاه سئول پزشکی میخونم و با پدر مادرم زندگی میکنم و یه برادر کوچیک تر دارم که ۲۱ سالشهو با من یه داشگاه میریم و اگه بخوام در مورد خودم بگم من فوبیای تهنایی دارم و خیلی راحت ذوق میکنم و البته خیلی هم یه دندم به چیزی گیر بدم دیگه ولش نمیکنم و سیگار میکشم و عاشق مشروب خوردنم و ظرفیت مشروبم خیلی بالاست ....... خلاصه داشتم میگفتم رفتم دنبال یوکی ........ سوما یوکی دوستمه و از ژاپن برای ادامه تحصیل میاد کره و همسن منه .......
رفتم دنبالش
( چند دقیقه بعد جلو در خونه یوکی )
یونا زنگو میزنه
یوکی : کیه ؟؟
یونا : یک موجود ناشناخته در سیاره زمین .........منم دیگه بدو بیا تا روز اول داشنگاه رو دیر نرسیدیم
یوکی : شیننننههههه ( فوش ژاپنه معنیشم میشه فاک بهت )
یونا : هوی اروم باش درو باز کن من بیام
یوکی : باشه
یونا میره تو
یونا : هنوز اماده نشدی که
یوکی : اره
یونا : بدو دیر میشه ها
یوکی : باشه
( ده دقیقه بعد )
یوکی : اماده شدم بدو بریم
یونا : بریم بریم بیا سوار موتور من شو باهم بریم
یوکی : ولکن ایستگاه اتوبوس نزدیکه
یونا : پس من چرا اومدم دنبالت ؟
یوکی : باشه حالا سوار میشم
سوار شد و باهم رفتیم بعد ۵ دقیقه دسیدیم و کلا دوتا جای خالی بود و از شانس ما نزدیک همه یه کی که کنار دیواره
یه کی دیگه یه زره کنار تر پشتشه و یوکی کصافت رفت کنار دیوار نشست و منو انداخت پشت کنار یه پسر که ...... خیلیییی رو مخمه و یوکی تا پسرا رو دید گفت
(الان داره با پسره حرف میزنه )
یوکی : هعییی ......تویییی
پسره سرش پایین بود نفهمید که
یوکی : هییی کیو با تو عم
پسره سرشو اورد بالا
کیو: عههههه ....یوکی خودتی؟
یوکی : اره .....تو اینجا چیکار میکنی پسر عموی رو مخم نگو که اومدی اینجا هم اذیتم کنی ؟
کیو : نه بابا تو خر کی باشی
یونا : شما دو تا همو میشناسین؟
یوکی : اره این همون پسر عموی رو مخمه که برات تعریف کردم
یونا : اها ......پس میشه تو انجا بشینی من کنار دیوار ؟
یوکی و کیو باهم : نههههه
یونا : ریدم به خودم ....اوه چطونه خب باشه
رفتم سر جام نشستم پسره هعی دستشو میزاشت رو میز من
یونا : میشه کرم نریزی؟
کیو : ....
یونا : با تو عم دستتو برداد
کیو : میشه دهنتو ببنیدی؟
یونا : خب حیوان دستتو بردار
دستشو برداشت و شروع کرد به سیخونک زدن به یوکی ... یوکی اعصابش خور شده بود ولی میدونست اگه کار کنه اون بدتر میکنه و .......
:))))
۲.۴k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.