✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 3✙
✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 3✙
◍ تا رسید به غار بازم از بدنش با درد زیادی خارج شد و از شدت خستگی همونجا خابش برد ، شب سردی بود و صدای گرگ ها بگوش می رسید و از ته غار باد سردی میومد و از دور
یکی حواسش به اون بود ◍
.
.
◍ صبح روز بعد وقتی مینهی از خاب بیدار شد به درخت های جلوی غار نگاه کرد و چشمش به پسر جوون و جذابی افتاد که رو درختا نشسته و داره به آسمون نگاه میکنه
براش خیلی جالب بود و کنجکاو بود بدونه اون کیه
تا اینکه یهو توجه پسر به مینهی جلب شد و به اون نگاه کرد ا/ت نگاهش رو از پسر دزدید و متوجه پرواز کردن پسر با بال های قرمز و بزرگ و با شکوه اون نشد
ا/ت داشت به در و دیوار غار نگاه میکرد که با صدای پسر از جاش پرید ◍
◗ بهت گفتم صبور باش ◖
○ _ یاااا ترسیدم چرا انقد بی خبر اومدی ، اصلا تو کی هستی اینجا چیکار می کنی؟
◗ اه بهت گفتم صبر کن میفهمی ، من دوون هستم همون که دیشب با تو صحبت میکرد ◖
○ _ اما..... اما تو رو درختا بودی چطوری اومدی اینجا
◗ بمیرم برای خنگیت ، بهت که گفتم من میتونم پرواز کنم ◖
○ _ پس بال هات کجان؟
◗ خوب وقتی بهشون نیاز ندارم غیب میشن◖
○ _ خوب الان باید چیکار کنم
◗ با من بیا ◖
◍ دستاش رو دور کمر ا/ت قفل کرد و بلند شدن بال های بزرگ و با شکوهش رو باز کرد و رفت لبه ی غار و پرواز کرد ا/ت از ترس چشماش رو روی هم فشار میداد و سفت دوون رو گرفته بود ◍
◗ چ..... چی شده..... ترسیدی؟ ◖
○ _ آاااا .... آروم تر بروو
◍ دوون توجهی نکرد و توند تر پرواز میکرد تا اینکه به یه قلعه خیلی بزرگ رسید و ا/ت رو گزاشت زمین و قدم هاش رو آروم آروم به سمت قلعه بر میداشت ◍
◗ باید برات دعوت نامه بفرستن؟ بیا دیگه ◖
○ _ عااا.... تو اینجا زندگی میکنی؟
◗ چیه؟ کوچیکه؟ ◖
○ _ نه نه اصلا..... خوبه خوبه عالیه بریم
◗ صبر کن ، باید به حرفام گوش کنی مگر نه اگه متوجه نشم که چجور موجودی هستی مجبور میشم بکشمت ◖
○ _ چی..... منظورت از کشتن چیه.....
◗ نترس نترس باهات شوخی کردم ◖
◍ وقتی که وارد قلعه شد با صحنه خیلی فوق العاده ای روبه رو شد اونجا با شکوه ترین و زیبا ترین عمارتی بود که دیده بود ◍
◗ بیا باید بریم تو حیاط ◖
○ _ صبر کن چرا باید بریم؟
◗ حرف نزن بیا ◖
◍ ا/ت رفت دنبال دوون تا به یه حیاط بزرگ و پر از درخت و گل و گیاه رسید ◍
◗ لباس هات رو در بیار ◖
○ _ جلنمممم؟؟؟؟؟
◗ ای خدا ، میشه انقدر منحرف نباشی ، منظورم این نبود، بزار یه جور دیگه بگم ، بیا جلوی آفتاب و پوست دستت رو رو به آفتاب بگیر ◖
○ _ خوب از همون اول بگو
◍ مینهی آستینش رو زد بالا و از سایه درخت اومد جلو تر و دستش رو در معرض آفتاب قرار داد بعد از چند ثانیه ا/ت حس سوختن بهش دست داد و آه کشید و در همین حال دست ا/ت مثل الماس میدرخشید و برق میزد ◍
◗ باورش برام خیلی سخته یعنی این واقعی بود ◖
○ _ آییی دستم داره میسوزه میتونم بر دارم؟؟؟؟
◗ مینهی زود دستتو از جلوی آفتاب ور دار ◖
◍ ا/ت دستش رو با سرعت اورد زیر سایه درخت و اون رو بغل کرد و از درد دندوناش رو روی هم فشار میداد دوون دوید سمتش و دستش رو از مچ گرفت و اون یکی دستش رو روی اون گزاشت و تمرکز کرد ، بعد از چند ثانیه ا/ت دیگه درد نداشت و عادی بود ◍
○ _ چه اتفاقی افتاد؟ چطور این کار رو کردی
من خیلی وقت ها میرم جلو آفتاب تا آفتاب بگیرم چون برای بدن مفیده اما هیچ وقت این اتفاق نمیوفتاد
◗ چون تو خوی انسان بودن رو داری و در کنار آدما این اتفاق برای تو نمیوفته ، تو به هم نوع خودت علاقه داشتی نه یک خوناشام ◖
○ _ نه نه نه من خوناشام نیستم امکان نداره
◗ این امکان داره و قطعیه تو هم از مایی ◖
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 3 نظر و کامنت یادتون نره 🍒
◍ تا رسید به غار بازم از بدنش با درد زیادی خارج شد و از شدت خستگی همونجا خابش برد ، شب سردی بود و صدای گرگ ها بگوش می رسید و از ته غار باد سردی میومد و از دور
یکی حواسش به اون بود ◍
.
.
◍ صبح روز بعد وقتی مینهی از خاب بیدار شد به درخت های جلوی غار نگاه کرد و چشمش به پسر جوون و جذابی افتاد که رو درختا نشسته و داره به آسمون نگاه میکنه
براش خیلی جالب بود و کنجکاو بود بدونه اون کیه
تا اینکه یهو توجه پسر به مینهی جلب شد و به اون نگاه کرد ا/ت نگاهش رو از پسر دزدید و متوجه پرواز کردن پسر با بال های قرمز و بزرگ و با شکوه اون نشد
ا/ت داشت به در و دیوار غار نگاه میکرد که با صدای پسر از جاش پرید ◍
◗ بهت گفتم صبور باش ◖
○ _ یاااا ترسیدم چرا انقد بی خبر اومدی ، اصلا تو کی هستی اینجا چیکار می کنی؟
◗ اه بهت گفتم صبر کن میفهمی ، من دوون هستم همون که دیشب با تو صحبت میکرد ◖
○ _ اما..... اما تو رو درختا بودی چطوری اومدی اینجا
◗ بمیرم برای خنگیت ، بهت که گفتم من میتونم پرواز کنم ◖
○ _ پس بال هات کجان؟
◗ خوب وقتی بهشون نیاز ندارم غیب میشن◖
○ _ خوب الان باید چیکار کنم
◗ با من بیا ◖
◍ دستاش رو دور کمر ا/ت قفل کرد و بلند شدن بال های بزرگ و با شکوهش رو باز کرد و رفت لبه ی غار و پرواز کرد ا/ت از ترس چشماش رو روی هم فشار میداد و سفت دوون رو گرفته بود ◍
◗ چ..... چی شده..... ترسیدی؟ ◖
○ _ آاااا .... آروم تر بروو
◍ دوون توجهی نکرد و توند تر پرواز میکرد تا اینکه به یه قلعه خیلی بزرگ رسید و ا/ت رو گزاشت زمین و قدم هاش رو آروم آروم به سمت قلعه بر میداشت ◍
◗ باید برات دعوت نامه بفرستن؟ بیا دیگه ◖
○ _ عااا.... تو اینجا زندگی میکنی؟
◗ چیه؟ کوچیکه؟ ◖
○ _ نه نه اصلا..... خوبه خوبه عالیه بریم
◗ صبر کن ، باید به حرفام گوش کنی مگر نه اگه متوجه نشم که چجور موجودی هستی مجبور میشم بکشمت ◖
○ _ چی..... منظورت از کشتن چیه.....
◗ نترس نترس باهات شوخی کردم ◖
◍ وقتی که وارد قلعه شد با صحنه خیلی فوق العاده ای روبه رو شد اونجا با شکوه ترین و زیبا ترین عمارتی بود که دیده بود ◍
◗ بیا باید بریم تو حیاط ◖
○ _ صبر کن چرا باید بریم؟
◗ حرف نزن بیا ◖
◍ ا/ت رفت دنبال دوون تا به یه حیاط بزرگ و پر از درخت و گل و گیاه رسید ◍
◗ لباس هات رو در بیار ◖
○ _ جلنمممم؟؟؟؟؟
◗ ای خدا ، میشه انقدر منحرف نباشی ، منظورم این نبود، بزار یه جور دیگه بگم ، بیا جلوی آفتاب و پوست دستت رو رو به آفتاب بگیر ◖
○ _ خوب از همون اول بگو
◍ مینهی آستینش رو زد بالا و از سایه درخت اومد جلو تر و دستش رو در معرض آفتاب قرار داد بعد از چند ثانیه ا/ت حس سوختن بهش دست داد و آه کشید و در همین حال دست ا/ت مثل الماس میدرخشید و برق میزد ◍
◗ باورش برام خیلی سخته یعنی این واقعی بود ◖
○ _ آییی دستم داره میسوزه میتونم بر دارم؟؟؟؟
◗ مینهی زود دستتو از جلوی آفتاب ور دار ◖
◍ ا/ت دستش رو با سرعت اورد زیر سایه درخت و اون رو بغل کرد و از درد دندوناش رو روی هم فشار میداد دوون دوید سمتش و دستش رو از مچ گرفت و اون یکی دستش رو روی اون گزاشت و تمرکز کرد ، بعد از چند ثانیه ا/ت دیگه درد نداشت و عادی بود ◍
○ _ چه اتفاقی افتاد؟ چطور این کار رو کردی
من خیلی وقت ها میرم جلو آفتاب تا آفتاب بگیرم چون برای بدن مفیده اما هیچ وقت این اتفاق نمیوفتاد
◗ چون تو خوی انسان بودن رو داری و در کنار آدما این اتفاق برای تو نمیوفته ، تو به هم نوع خودت علاقه داشتی نه یک خوناشام ◖
○ _ نه نه نه من خوناشام نیستم امکان نداره
◗ این امکان داره و قطعیه تو هم از مایی ◖
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 3 نظر و کامنت یادتون نره 🍒
۱۷.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.