مدتی بود ک آوازِ رفتن سر داده بود همیشه عشقِ خالی کردن دل
مدتی بود ک آوازِ رفتن سر داده بود همیشه عشقِ خالی کردن دل مرا داشت...
ک در یک روز سرد پاییزی بدون هیچ چون و چرایی بی هیچ خداحافظی رفت...
با رفتنش احساساتم را کشت و عواطفم را ب آتش کشید..آن موقع بود ک فهمیدم ک باید در صحنه زندگی محکـم باشـم.همیشه خاستم نقش دختری قوی و شادی را بازی کنم.ولی افسوس ندید ک با هر تلنگری شکستم ،خود را باختم،ولیکن ب روی خود نیاوردم،هر چند برایم سخت بود خاطرات در ذهنم همانند سربازی ک مشغولِ انجام وظیفه بود،رژه میرفتن، ولی میبایست میخندیدم ونقشٍ خود را خوب بازی میکردم
همیشه خندیدم ولیکن هیچ کس نفهمید در دلم خانه ب دوشم....
ک در یک روز سرد پاییزی بدون هیچ چون و چرایی بی هیچ خداحافظی رفت...
با رفتنش احساساتم را کشت و عواطفم را ب آتش کشید..آن موقع بود ک فهمیدم ک باید در صحنه زندگی محکـم باشـم.همیشه خاستم نقش دختری قوی و شادی را بازی کنم.ولی افسوس ندید ک با هر تلنگری شکستم ،خود را باختم،ولیکن ب روی خود نیاوردم،هر چند برایم سخت بود خاطرات در ذهنم همانند سربازی ک مشغولِ انجام وظیفه بود،رژه میرفتن، ولی میبایست میخندیدم ونقشٍ خود را خوب بازی میکردم
همیشه خندیدم ولیکن هیچ کس نفهمید در دلم خانه ب دوشم....
۲۰۳
۰۴ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.