عشق بی انتها پارت ۴۹
#بوساگ
از هم جدا شدیم من:جونگ کوک نمیخوای حاضرشی کوک:چرا بشین الان میام من:باشه رفت آماده شد لباسشو پوشید و اومد کوک:من حاصرم من:خیله خوب بریم بیرون کوک:بریم باهم رفتیم بیرون تهیونگ و جیمینم حاضر شده بودن خدمتکار:خانوم دارید میرید من:آره داریم میریم تو اینجا باش مراقب خونم بمون برمیگردیم دوباره خدمتکار:چشم خانوم من:کوک تهیونگ جیمین بریم همشون گفتن باشه و سوار ماشین شدیم و رفتیم سر خاک مامان و بابامو گذاشتن تو یه تابوت و من عموم و پسرا بودیم که فهمیدم عمه و خالم اومدن رفتم پیششون و عمم رو بغل کردم من:عمه عمه بوساگ:بوساگ بعد رفتم بغلش کردم خالمم بغل کردم بعد یه نگاه به کوک و تهیونگ و جیمین کرد گفت:بوساگ من:بله
خاله : اون سه تا پسر کین من:آه اینا دستاشونو گرفتم بردم جلو من:خاله این اسمش کوکیه و دوست پسرمه اینام دوست داشتن و البته یه جورایی برادرام حساب میشن خاله و عمه:بوساگ سلیقه خوبی داریا دختر خیلی خوشگلن من:معلومه بعد دوباره رفتیم سمت تابوت و یه چند دقیقه وایسادیم من:مامان بابا من دارم برمیگردم کره ولی بازم میام میبینمتون امید وارم با خیال راحت بخوابید کوک:بوساگ بریم من:بریم داشتم بلند میشدم که سرم یه خورده گیج رفت داشتم از پست میوفتادم که کوک گرفتم کوک:بوساگ ح حالت خوبه من:آره خوبم یکم سرم گیج رفت تهیونگ:بوساگ خوبی من:خوبم تهیونگ یکم سرم گیج رفت(الان عمه و خالم میگن چقدرم باهم صمیمن😐😂😂😂) هر دوشون منو بردن من:خاله عمه خداحافظ عمه:خداحافظ منو بردن سوار ماشین کردن و باهم رفتیم خونه وسایلامو جمع کردم و تقریبا ساعت سه بود ما ساعت چهار پروازمون بود پس یکم زود تر رفتیم منتظر موندیم تو فرودگاه از خدمتکار خونه خداحافظی کردیم و رفتیم تو فرودگاه کوک نشست تهیونگ و جیمینم وایسادن و من سر پا کوک:بوساگ من:بله کوک:بیا بشین رو پام خسته نشی من:باشه رفتم نشستم رو پاش و دستمو دور گردنش حلقه کردم تهیونگ و جیمینم اینه این بادیگاردا وایساده بودن اینطرف اونطرف من:تهیونگ جیمین تهیونگ:بله من:چرا بغل ما این این بادیگاردا وایسادین جیمین:انقدر من:تو که نگو یه عینک آفتابی زدی در بیار اونو خوب عینک آفتابی زدی شبی بادیگاردا الان همه میگن اینا کین عینکشو برداشت جیمین:یه روز خواستم جدی باشم نزاشتی من:😒 کوک:😐 تهیونگ😑هوففف جیمین:چتونه چرا پوکرید کوک:خیلی حرف میزنی جیمین:کی حرف زدم تهیونگ:اوووو حالا اینجا دعوا نکنید من: تهیونگ👍آفرین تهیونگ:وضیفم بود وقت پروازمون بود و ما رفتیم این دفعه کنار هم نبودیم من روی یه صندلی جدا با یه مرده دیگه نشستم کوک صندلی پشتم
از هم جدا شدیم من:جونگ کوک نمیخوای حاضرشی کوک:چرا بشین الان میام من:باشه رفت آماده شد لباسشو پوشید و اومد کوک:من حاصرم من:خیله خوب بریم بیرون کوک:بریم باهم رفتیم بیرون تهیونگ و جیمینم حاضر شده بودن خدمتکار:خانوم دارید میرید من:آره داریم میریم تو اینجا باش مراقب خونم بمون برمیگردیم دوباره خدمتکار:چشم خانوم من:کوک تهیونگ جیمین بریم همشون گفتن باشه و سوار ماشین شدیم و رفتیم سر خاک مامان و بابامو گذاشتن تو یه تابوت و من عموم و پسرا بودیم که فهمیدم عمه و خالم اومدن رفتم پیششون و عمم رو بغل کردم من:عمه عمه بوساگ:بوساگ بعد رفتم بغلش کردم خالمم بغل کردم بعد یه نگاه به کوک و تهیونگ و جیمین کرد گفت:بوساگ من:بله
خاله : اون سه تا پسر کین من:آه اینا دستاشونو گرفتم بردم جلو من:خاله این اسمش کوکیه و دوست پسرمه اینام دوست داشتن و البته یه جورایی برادرام حساب میشن خاله و عمه:بوساگ سلیقه خوبی داریا دختر خیلی خوشگلن من:معلومه بعد دوباره رفتیم سمت تابوت و یه چند دقیقه وایسادیم من:مامان بابا من دارم برمیگردم کره ولی بازم میام میبینمتون امید وارم با خیال راحت بخوابید کوک:بوساگ بریم من:بریم داشتم بلند میشدم که سرم یه خورده گیج رفت داشتم از پست میوفتادم که کوک گرفتم کوک:بوساگ ح حالت خوبه من:آره خوبم یکم سرم گیج رفت تهیونگ:بوساگ خوبی من:خوبم تهیونگ یکم سرم گیج رفت(الان عمه و خالم میگن چقدرم باهم صمیمن😐😂😂😂) هر دوشون منو بردن من:خاله عمه خداحافظ عمه:خداحافظ منو بردن سوار ماشین کردن و باهم رفتیم خونه وسایلامو جمع کردم و تقریبا ساعت سه بود ما ساعت چهار پروازمون بود پس یکم زود تر رفتیم منتظر موندیم تو فرودگاه از خدمتکار خونه خداحافظی کردیم و رفتیم تو فرودگاه کوک نشست تهیونگ و جیمینم وایسادن و من سر پا کوک:بوساگ من:بله کوک:بیا بشین رو پام خسته نشی من:باشه رفتم نشستم رو پاش و دستمو دور گردنش حلقه کردم تهیونگ و جیمینم اینه این بادیگاردا وایساده بودن اینطرف اونطرف من:تهیونگ جیمین تهیونگ:بله من:چرا بغل ما این این بادیگاردا وایسادین جیمین:انقدر من:تو که نگو یه عینک آفتابی زدی در بیار اونو خوب عینک آفتابی زدی شبی بادیگاردا الان همه میگن اینا کین عینکشو برداشت جیمین:یه روز خواستم جدی باشم نزاشتی من:😒 کوک:😐 تهیونگ😑هوففف جیمین:چتونه چرا پوکرید کوک:خیلی حرف میزنی جیمین:کی حرف زدم تهیونگ:اوووو حالا اینجا دعوا نکنید من: تهیونگ👍آفرین تهیونگ:وضیفم بود وقت پروازمون بود و ما رفتیم این دفعه کنار هم نبودیم من روی یه صندلی جدا با یه مرده دیگه نشستم کوک صندلی پشتم
۱۳.۲k
۰۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.