آرام باش ؛ من آسپرگر هستم!
آرام باش ؛ من آسپرگر هستم!
افرادی که منو میشناسن، متوجه اختلافات گاهی جزئی و گاهی عظیم من با بیشتر اطرافیان و خودشون میشن.
به عنوان یک آدمِ آسپرگر، باید بگم همواره و همیشه و هر روزه، در حال مبارزه کردن جنگی تمامنشدنی تو ذهن خودم هستم. افراد دارای سندرم آسپرگر، اصولا دارای تفکر بصری هستن، یعنی به هرچیزی که فکر میکنن، در واقع در حال ساخت اون موقعیت، ایده، ابزار و ... در ذهن خودشون هستن.
تمرکز کردن روی نوشتن برای من همیشه از دشوارترین فعالیتهای ممکن هستش.
من آدمی اجتماعی نیستم، این رو تقریبا تمام افرادی که باهام در ارتباط بودن میتونن بفهمن. البته مطمئن هستم که خیلی از اونها این مساله رو به حساب بیشعوری یا بیمعرفتی میذارن. اما نکتهای که هست اینه که برای من، حتی شروع یک مکالمه با عزیزترین و نزدیکترین افراد زندگیم، یکی از سختترین تلاشهای زندگیم محسوب میشه. حتی نشستن بیش از ۲ ساعت در کنار افراد خانواده وقتی در حال گفتگو و بحث باشن، منو عصبی میکنه.
واکنشهای شدید و عصبی شدن از صداهای بلند، فریاد زدن، بلند بلند حرف زدن و بحث کردن، صدای بلندِ تلویزیون و ...، همه و همه میتونه روز رو برای من تبدیل به جهنم کنه. علاوه بر واکنشهای عصبی و شدیدم نسبت به صدا، واکنش عصبیِ دیگه نسبت به نور هست.
این نشانهها و خیل بیشتری از این نشانهها در یک روند به شدت طولانی و عذابآور بالاخره باعث شد که بفهمم دلیل این همه تفاوتهام با اطرافیانم چیه. سالها تصور خودم و شاید خانوده و اطرافیانم این بوده که خیلی از این رفتارها، اداهایی برای جلب توجه باشه.
سالها به زور خودم رو در بین جمعیت قرار میدادم و تنها چیزی که حاصل میشد، طی کردن سالهای سال در حالت عصبی بوده. یا به خودم میگفتم که حساسیتم به نور تنها تلقین خودمه و سعی میکردم واکنشی به نور نداشته باشم که همین موضوع باعث سردردهای طولانی و بلندمدت شد و کلی مثال مشابه.
تمامی این رفتارها و بهطور کلی این اختلال از من آدمی ساخته که دوستداشتنی نیست، اجتماعی نیست، از روابط فرار میکنه و حضور انسانها در اطرافش بیشتر از هرچیز دیگهای آزارش میده.
تنها قصدم از این نوشته اینه که، اگه چنین افرادی رو میشناسید، سعی کنید چنین افرادی رو کنار خودتون بپذیرین و با درک اونها، تلاش کنین تا اونها هم از زندگی لذت ببرن.
افرادی که منو میشناسن، متوجه اختلافات گاهی جزئی و گاهی عظیم من با بیشتر اطرافیان و خودشون میشن.
به عنوان یک آدمِ آسپرگر، باید بگم همواره و همیشه و هر روزه، در حال مبارزه کردن جنگی تمامنشدنی تو ذهن خودم هستم. افراد دارای سندرم آسپرگر، اصولا دارای تفکر بصری هستن، یعنی به هرچیزی که فکر میکنن، در واقع در حال ساخت اون موقعیت، ایده، ابزار و ... در ذهن خودشون هستن.
تمرکز کردن روی نوشتن برای من همیشه از دشوارترین فعالیتهای ممکن هستش.
من آدمی اجتماعی نیستم، این رو تقریبا تمام افرادی که باهام در ارتباط بودن میتونن بفهمن. البته مطمئن هستم که خیلی از اونها این مساله رو به حساب بیشعوری یا بیمعرفتی میذارن. اما نکتهای که هست اینه که برای من، حتی شروع یک مکالمه با عزیزترین و نزدیکترین افراد زندگیم، یکی از سختترین تلاشهای زندگیم محسوب میشه. حتی نشستن بیش از ۲ ساعت در کنار افراد خانواده وقتی در حال گفتگو و بحث باشن، منو عصبی میکنه.
واکنشهای شدید و عصبی شدن از صداهای بلند، فریاد زدن، بلند بلند حرف زدن و بحث کردن، صدای بلندِ تلویزیون و ...، همه و همه میتونه روز رو برای من تبدیل به جهنم کنه. علاوه بر واکنشهای عصبی و شدیدم نسبت به صدا، واکنش عصبیِ دیگه نسبت به نور هست.
این نشانهها و خیل بیشتری از این نشانهها در یک روند به شدت طولانی و عذابآور بالاخره باعث شد که بفهمم دلیل این همه تفاوتهام با اطرافیانم چیه. سالها تصور خودم و شاید خانوده و اطرافیانم این بوده که خیلی از این رفتارها، اداهایی برای جلب توجه باشه.
سالها به زور خودم رو در بین جمعیت قرار میدادم و تنها چیزی که حاصل میشد، طی کردن سالهای سال در حالت عصبی بوده. یا به خودم میگفتم که حساسیتم به نور تنها تلقین خودمه و سعی میکردم واکنشی به نور نداشته باشم که همین موضوع باعث سردردهای طولانی و بلندمدت شد و کلی مثال مشابه.
تمامی این رفتارها و بهطور کلی این اختلال از من آدمی ساخته که دوستداشتنی نیست، اجتماعی نیست، از روابط فرار میکنه و حضور انسانها در اطرافش بیشتر از هرچیز دیگهای آزارش میده.
تنها قصدم از این نوشته اینه که، اگه چنین افرادی رو میشناسید، سعی کنید چنین افرادی رو کنار خودتون بپذیرین و با درک اونها، تلاش کنین تا اونها هم از زندگی لذت ببرن.
۱۳.۳k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.