خیلی وقت است که دلتنگی هایم را به روی خودم نیاوردم. و با
خیلی وقت است که دلتنگی هایم را به روی خودم نیاوردم. و با هر غروب، چشم مانده به راهم را کور کردم و گوش مانده به زنگم را کر. خیلی وقت است با دیدن عکست در دلم به جای قند، سنگ نمک آب می شود و قلبم به جای آرامش تشویش می گیرد. اما مگر چقدر می شود به بی تفاوتی تظاهر کرد. تا کجا می توانم سنگینی نگاه آسمانی را تحمل کنم که می دانم تو فرسنگ ها دور تر زیر نور خورشیدش از ابر ها رویا می سازی و شب هنگام برای ماه و ستاره ها قصه اش می کنی. غرور خفته ام از خراش هایی که برداشته می نالد. و این احساس سرکش از بی اعتنایی های هر روزه ام به ستوه آمده است. پس تو دیگر گلایه نکن. هر چه هم از خودم دور می شوم اما از تو نمی توانم. فراموشت نکرده ام. دلم تنگ شد اما سنگ نه. می خواهم یک بار دیگر به خودمان مهلت عاشقی بدهم. فرصتی تمدید شده برای بی قراری و زمانی برای دوست داشتن. مهلتی تا اولین گریه ی آسمان. من این فاصله ها را خیابان به خیابان و شهر به شهر شعر می کنم. تو هم فقط دعا کن که تا قبل از آمدنت باران نبارد...
۳.۲k
۱۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.