عاشقانه
رقصِ قلمم بود به چشمانِ تو محتاج
آسوده کشاندی دلِ ما را تو به تاراج
آن لحظه که لبخند زدی بر من
من بودم و یک تختِ طلا کوب
اما تو که رفتی ز برم خُرد شدم عشق
از قصرِ اهورایی خود هم شدم اخراج
آن قدر سرودم که رسیدم لب دریا
کردم دل و اشعار خودم را همه حراج
دیگر نه برایم غزلی ماند و نه حسی
چشمان خودم بستم و رفتم ته امواج ..
آسوده کشاندی دلِ ما را تو به تاراج
آن لحظه که لبخند زدی بر من
من بودم و یک تختِ طلا کوب
اما تو که رفتی ز برم خُرد شدم عشق
از قصرِ اهورایی خود هم شدم اخراج
آن قدر سرودم که رسیدم لب دریا
کردم دل و اشعار خودم را همه حراج
دیگر نه برایم غزلی ماند و نه حسی
چشمان خودم بستم و رفتم ته امواج ..
۱۲.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.