فراموشی* پارت41
_چویا، من اومدم اینجا چون میخواستم باهات حرف بزنم.
سرشو به سمتم برگردوند ـو گفت: چه حرفی؟
_رفتارات خیلی عجیب شده، دیگه اون چویا نیستی، هروقت میبینمت چشمات پر از اشک شدن، امروزم همینطور...
دستمو گذاشتم روی دستش ـو گفتم: اتفاقی افتاده؟ اگه چیزی شده میتونی بهم بگی چویا!
سرشو پایین انداخته بود. دستاشو مشت کرد ـو از روی مبل بلند شد ـو سمت پله ها رفت ـو حین بالا رفتن بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: مـ.. من خستم.. میخوام بخوابم... ا.. اگه چیزی خواستی توی یخچال هست.
اخمام تو هم رفت. بدون اینکه جوابمو بده رفت.
_خوب بخوابی!
چیزی نگفت. واقعا برام سواله که چرا چویا اینطوری شده.
چند دقیقه گذشت ولی چویا هنوز چراغ خواب ـش رو خاموش نکرده بود. خیلی هم ساکت بود.
فک کنم داشت یه کاری میکرد.
کنجکاوی ـم گل کرد. از روی مبل بلند شدم ـو اروم از پله ها بالا رفتم.
ناخوداگاه با دیدنش لبخندی روی لبم نشست.
خوابش برده بود ـو یادش رفته چراغ خواب ـرو خاموش کنه.
نزدیکش رفتم. پتو رو تا شونه ـاش بالا کشیدم. از خیسی ـه گونه ـو بالشت ـش فهمیدم گریه کرده.
یعنی چی شده؟!
صبح"
از زبان چویا"
اروم بلند شدم ـو سمت پله ها رفتم.
هم داشتم چشم ـمو میمالیدم هم از پله ها پایین میومدم.
تازه یادم اومد که دازای دیشب اینجا بوده.
صداش زدم: دازای کجایی؟!
اما صدایی ازش نشنیدم. احتمالا رفته، فکر کردم میخواد اینجا بمونه.
خواستم میز رو بچینم که دیدم غذا ها روی میز چیده شدن.
تعجب کردم.
پشت میز نشستم. خورشت کاری بود. زیاد اشتها نداشتم بخاطر همین فقط تا نصف ـشو خوردم.
از پشت میز بلند شدم ـو میزو جمع ـو جور کردم.
گذر زمان"
امشب با دازای، اکوتاگاوا ـو اتسوشی به کافه اومدم.
امروز قصد بیرون رفتن نداشتم ولی منو به زور اوردن.
_چویا سان ورقِ بازی رو اوردین؟
رو کردم به اتسوشی ـو گفتم: اره اوردمش.
ورق پاسور ـرو دادم به اتسوشی ـو گفتم: بلدی که چجور بازی کنی؟
سری تکون داد.
از زبان دازای"
دستِ اخرِ بازی بود. من با چویا و اتسوشی هم با اکوتاگاوا هم تیم شده بود.
این دست به چویا مربوط میشد. اگر اون تکِ پیک رو مینداخت ما برنده میشدیم.
لبخندی زد ـو خواست ورق رو بندازه که...
نمیدونم کی ـو از کجا تیر خورد.
از دهنش خون اومد ـو دستشو جایی که تیر خورده بود گذاشت.
سریع بلند شدم ـو رفتم پیشش.
اگه بگم که اصلا گریه ـم نگرفت دروغ گفتم.
تو اغوش خودم کشیدمش با داد که با گریه قاطی شده بود گفتم: تو نه.. تو یکی نـــه!..
داشتم فریاد میزدم ـو همزمان با فریاد گریه هم میکردم.
ادامه دارد...
غیر قابل پیش بینی ـم نه؟🙄
سرشو به سمتم برگردوند ـو گفت: چه حرفی؟
_رفتارات خیلی عجیب شده، دیگه اون چویا نیستی، هروقت میبینمت چشمات پر از اشک شدن، امروزم همینطور...
دستمو گذاشتم روی دستش ـو گفتم: اتفاقی افتاده؟ اگه چیزی شده میتونی بهم بگی چویا!
سرشو پایین انداخته بود. دستاشو مشت کرد ـو از روی مبل بلند شد ـو سمت پله ها رفت ـو حین بالا رفتن بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: مـ.. من خستم.. میخوام بخوابم... ا.. اگه چیزی خواستی توی یخچال هست.
اخمام تو هم رفت. بدون اینکه جوابمو بده رفت.
_خوب بخوابی!
چیزی نگفت. واقعا برام سواله که چرا چویا اینطوری شده.
چند دقیقه گذشت ولی چویا هنوز چراغ خواب ـش رو خاموش نکرده بود. خیلی هم ساکت بود.
فک کنم داشت یه کاری میکرد.
کنجکاوی ـم گل کرد. از روی مبل بلند شدم ـو اروم از پله ها بالا رفتم.
ناخوداگاه با دیدنش لبخندی روی لبم نشست.
خوابش برده بود ـو یادش رفته چراغ خواب ـرو خاموش کنه.
نزدیکش رفتم. پتو رو تا شونه ـاش بالا کشیدم. از خیسی ـه گونه ـو بالشت ـش فهمیدم گریه کرده.
یعنی چی شده؟!
صبح"
از زبان چویا"
اروم بلند شدم ـو سمت پله ها رفتم.
هم داشتم چشم ـمو میمالیدم هم از پله ها پایین میومدم.
تازه یادم اومد که دازای دیشب اینجا بوده.
صداش زدم: دازای کجایی؟!
اما صدایی ازش نشنیدم. احتمالا رفته، فکر کردم میخواد اینجا بمونه.
خواستم میز رو بچینم که دیدم غذا ها روی میز چیده شدن.
تعجب کردم.
پشت میز نشستم. خورشت کاری بود. زیاد اشتها نداشتم بخاطر همین فقط تا نصف ـشو خوردم.
از پشت میز بلند شدم ـو میزو جمع ـو جور کردم.
گذر زمان"
امشب با دازای، اکوتاگاوا ـو اتسوشی به کافه اومدم.
امروز قصد بیرون رفتن نداشتم ولی منو به زور اوردن.
_چویا سان ورقِ بازی رو اوردین؟
رو کردم به اتسوشی ـو گفتم: اره اوردمش.
ورق پاسور ـرو دادم به اتسوشی ـو گفتم: بلدی که چجور بازی کنی؟
سری تکون داد.
از زبان دازای"
دستِ اخرِ بازی بود. من با چویا و اتسوشی هم با اکوتاگاوا هم تیم شده بود.
این دست به چویا مربوط میشد. اگر اون تکِ پیک رو مینداخت ما برنده میشدیم.
لبخندی زد ـو خواست ورق رو بندازه که...
نمیدونم کی ـو از کجا تیر خورد.
از دهنش خون اومد ـو دستشو جایی که تیر خورده بود گذاشت.
سریع بلند شدم ـو رفتم پیشش.
اگه بگم که اصلا گریه ـم نگرفت دروغ گفتم.
تو اغوش خودم کشیدمش با داد که با گریه قاطی شده بود گفتم: تو نه.. تو یکی نـــه!..
داشتم فریاد میزدم ـو همزمان با فریاد گریه هم میکردم.
ادامه دارد...
غیر قابل پیش بینی ـم نه؟🙄
۷.۰k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.