پارت ۸۳ (برادر خونده)
کای: تو باید مراقبش میبودی باید کنارش میموندی نباید میزاشتی اینکارو کنه جونگ کوک :حرفات تموم شد کای یقه جونگ کوک تو دستاش گرفتو گفت:تو بیخیال ترین ادم دنیایی جونگ کوک وقتی اون بهم گفت دوست داره وقتی گفت واسه محافظت از تو از عشقش دست میکشه بهت حسودیم شد من بهش قول دادم مثله یه دوست کنارش تا اخر بمونم من سرقولم موندم ولی تو سر محافطت از اون جا زدی جونگکوک لبخند تلخی زدو گفت : :میخوای چیو بهم ثابت کنی اینکه من نتونستم ازش محافظت کنم اینکه اونقدر ضعیفم که نمی تونم اینکارو انجام بدم اره من نتونستم خیالت راحت شد حرف اخرشو با داد گفت نتونستم این وضعو تحمل کنم نزدیک شدم اونارو از هم دور کردم جدی به کای نگاه کردمو گفتم:تو از هیچی خبر نداری پس هیچی نگو لطفا بس کن اینجا بیمارستانه کای :من همه چیو میدونم اومدم فقد اینارو بگم لیاقت سورا بیشتر از ایناست که جونش به خطر بیوفته کای از اونجا دور شد با تعجب به رفتنش نگاه کردم نمی دونم چه خبر بود حرفاشون تعجب اور بود کنجکاو بودم بدونم نزدیک جونگ کوک رفتم بانگرانی نگاهش کردمو گفتم:حالت خوبه جونگ کوک:خوبم
_نمی دونم از چی حرف میزدین ولی به حرفاش فکر نکن اون چیزی نمی دونه جونگ کوک: سعی میکنم بهش فکر نکنم _افرین خوبه جونگ کوک روی صندلی همیشگیش نشستو سرشو با دستاش گرفت تو فکر بود خیلی میخواست خودشو اروم خونسرد جلوه بده ولی نمی تونست اینو میشد از لحن حرف زدنش فهمید ****** باید میرفتم خونه اگه دیربرم مطمئنم بابام دعوام میکنه از صندلیم بلند شدمو از خاله و جونگ کوک خدافظی کردم از بیمارستان خارج شدم تو خیابون منتظر یه تاکسی موندم آیشش داره دیرمیشه چیکار کنم ده دقیقس منتظرم ولی ماشینی نیست با ترمز یه ماشین که سرعتش انگار زیاد بود ترسیدم وچند قدم به عقب رفتم ماشینه شیششو پایین داد با دیدن هیونینگ کای تعجب کردم اون اینجا چیکار میکرد فکر میکردم بعد از اون رفتارش با جونگ کوک دیگه رفته باشه کای:حالت خوبه _خوبم ولی چرا اینجوری رانندگی میکنی کای:ببخشید نمیخوای سوار بشی باید باهات حرف بزنم _نه خودم میرم چه حرفی همینجا بگو کای :نمیشه سوار شو میدونم تاکسی نمیاد من میرسونمت _مطمئنی کای:اره نفس عمیقی کشیدمو سوار ماشین شدم _خوب بگوو
کای نفس عمیقی کشیدو گفت:میدونم رفتار امروزم بد بود ولی حق داشتم پوزخندزدمو گفتم:چه حقی داشتی دقیقن کای:چون اون جون سورا رو به خطر انداخت _جونگ کوک هیچوقت همیچین کاری رو نکرده درسته اونا باهم بودن ولی مگه میدونستی عموی ناتنی سورا به سورا اسیب رسوند جونگ کوک تو اون اتفاق بی تقصیره اون فقد میخواست کنار سورا باشه البته سوراهم اینو میخواست و واسه اینکه جونگ کوک اسیب نبینه زخمی شده کای با تعجب بریده بریده گفت:من نمی دونستم عموی ناتنیش اینکارو کرده ولی سورا نباید اینکارو میکرد من همه ی اینارو از چشم جونگ کوک هنوز میبینم چون میتونست ازش محافطت کنه ولی نخواست کلافه نگاش کردمو گفتم:سورا چه میدونست همچین اتفاقی میوفته وقتی فقد جون جونگ کوک و مامانش تهدید شده بود همه اینا سر اون مرتیکه عوضی سانگ جوئه کای:درسته اما اونم تو این اتفاق تقصیری داره _من نمی فهمم چی میگی اصن چرا داری اینارو به من میگی چرا به خود جونگ کوک یا سورا وقتی به هوش اومد نمیگی کای: نمی دونم چرا دارم اینارو میگم ولی فکر میکنم تو الان تنها کسی هستی که میتونم این حرفارو بهش بزنم تا بدونی من به عنوان دوست سورا نگرانشم و براش هر کاری میکنم _خیلی خوب اگه دوستشی پس حقیقتو باور کن نه چرندیات ذهنتو راجب جونگ کوک کای:باشه هرجور تو بخوای سعی میکنم واقع بین باشم
_نمی دونم از چی حرف میزدین ولی به حرفاش فکر نکن اون چیزی نمی دونه جونگ کوک: سعی میکنم بهش فکر نکنم _افرین خوبه جونگ کوک روی صندلی همیشگیش نشستو سرشو با دستاش گرفت تو فکر بود خیلی میخواست خودشو اروم خونسرد جلوه بده ولی نمی تونست اینو میشد از لحن حرف زدنش فهمید ****** باید میرفتم خونه اگه دیربرم مطمئنم بابام دعوام میکنه از صندلیم بلند شدمو از خاله و جونگ کوک خدافظی کردم از بیمارستان خارج شدم تو خیابون منتظر یه تاکسی موندم آیشش داره دیرمیشه چیکار کنم ده دقیقس منتظرم ولی ماشینی نیست با ترمز یه ماشین که سرعتش انگار زیاد بود ترسیدم وچند قدم به عقب رفتم ماشینه شیششو پایین داد با دیدن هیونینگ کای تعجب کردم اون اینجا چیکار میکرد فکر میکردم بعد از اون رفتارش با جونگ کوک دیگه رفته باشه کای:حالت خوبه _خوبم ولی چرا اینجوری رانندگی میکنی کای:ببخشید نمیخوای سوار بشی باید باهات حرف بزنم _نه خودم میرم چه حرفی همینجا بگو کای :نمیشه سوار شو میدونم تاکسی نمیاد من میرسونمت _مطمئنی کای:اره نفس عمیقی کشیدمو سوار ماشین شدم _خوب بگوو
کای نفس عمیقی کشیدو گفت:میدونم رفتار امروزم بد بود ولی حق داشتم پوزخندزدمو گفتم:چه حقی داشتی دقیقن کای:چون اون جون سورا رو به خطر انداخت _جونگ کوک هیچوقت همیچین کاری رو نکرده درسته اونا باهم بودن ولی مگه میدونستی عموی ناتنی سورا به سورا اسیب رسوند جونگ کوک تو اون اتفاق بی تقصیره اون فقد میخواست کنار سورا باشه البته سوراهم اینو میخواست و واسه اینکه جونگ کوک اسیب نبینه زخمی شده کای با تعجب بریده بریده گفت:من نمی دونستم عموی ناتنیش اینکارو کرده ولی سورا نباید اینکارو میکرد من همه ی اینارو از چشم جونگ کوک هنوز میبینم چون میتونست ازش محافطت کنه ولی نخواست کلافه نگاش کردمو گفتم:سورا چه میدونست همچین اتفاقی میوفته وقتی فقد جون جونگ کوک و مامانش تهدید شده بود همه اینا سر اون مرتیکه عوضی سانگ جوئه کای:درسته اما اونم تو این اتفاق تقصیری داره _من نمی فهمم چی میگی اصن چرا داری اینارو به من میگی چرا به خود جونگ کوک یا سورا وقتی به هوش اومد نمیگی کای: نمی دونم چرا دارم اینارو میگم ولی فکر میکنم تو الان تنها کسی هستی که میتونم این حرفارو بهش بزنم تا بدونی من به عنوان دوست سورا نگرانشم و براش هر کاری میکنم _خیلی خوب اگه دوستشی پس حقیقتو باور کن نه چرندیات ذهنتو راجب جونگ کوک کای:باشه هرجور تو بخوای سعی میکنم واقع بین باشم
۱۴۶.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.