عشق بی انتها پارت ۷۰
#بوساگ
چشمامو باز کردم با چیزی که مواجح شدم چهره ی کیوت وار و حذاب جونگ کوک بود کوک:سلام من:سلام کوک:حرفی برای گفتن ندارم فقط یه چیز پاشد تکیه داد به تخت منم پاشدم رفتم رو پاهاش نشستم من:چه چیزی بعد اومد جلو دستشو دور کمرم حلقه کرد و یکم کشید بالا تر کوک:این که تو من:من چی کوک:اینکه خیلی دوست دارم و عطرت داره دیوونم میکنه و هر لحظه ممکنه رام شم بخوابونمت همینجا شروع کنم به بوسیدن لبات تا شب که میخوایم بریپ لب صاحل من:کوک به نظرت زنده میمونم آیا نفسی برای من میمونه کوک:شاید من:عه یعنی بمیرم کوک:تو بمیری منم میمیرم اینو تویه مغزکوچیک خوشگلت فروکن من:فروع کردم یهو منو گرفت دستشو گذاشت پشتم و اومد جلو صورتم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و منو خوابوند با حرص گفت:میخورمت من تو رو تو بگو الان باهات چیکار کنم من:اینکه دو دقیقه ببوسیم کوک:دو دقیقه همش هه حالا گفتی انقدر میبوسمت تا هم من نفسم بره هم تو من:نه دو دقیقه کوک:نوچ چهار دقیقه من:ناح دو دقیقه کوک:ناح پنج دقیقه من:ناح دو دقیقه کوک:هرچقدر بگی بازم بهش اضافه میشه من:باشه چهار دقیقه کوک:نه پنج دقیقه من:باشه کوک:خیله خوب کوک همونطور که رو افتاده بود به سمت صورتم نزدیک شد دستشو برد طرف گردنم گردنمو گرفت آروم به لبام نزدیک شد که گوشیش زنگ خورد کوک:هعیی چرا آخه گوشیشو برمیداره جواب میده اما رو من و آرنج دستشم کنارم گذاشته و داره حرف میزنه کوک:وایی تهیونگ الان زنگ زدی اینو به من بگی قطع بعدا زنگ میزنم الان در حال یک عملیات مهمم بای گوشیو قطع کرد و پرت کرد اونور گوشیشو گذاشت رو حالت خاموش من:چی میگفت کوک:هیچی بابت میگه فردا باید بریم کمپانی من:اووه اوکی کوک:خوب کجا بودیم من:همونجا این دفعه بدون تردیدی با دست گذاشتنش رو گردنم لباشو محکم کوبید رو لبام و لبامو مک زد و خورد همینجوری پشت سرهم مک میزد و میخورد هی گه گاهی جدا میشد که نفس بگیریم بعد دوباره لباشو میزاشت رو لبام منم همراهیش میکردم جدا شد من:جونگ کوک پنج دقیقه شد کوک:آهه نمی تونم از لبات دل بکنم لعنتی چجوری میگی بسه خندیدم کوک:بوساگ نخند اونجوری رام تر میشم یه بلایی سرت میاد من:چشم نمیخندم کوک:نه نه بخند بخند تا صبح همینجوری مسط بمونم من:الان بخندم یا نه کوک:معلومه بخند من:باشه کوک:بخند الان من:باشه خندیدم که دستشو گذاشت رو قلبش گفت آه من:چی شد کوک:فکر کنم سوز خندت خورد تو قلبم و باز هم خندیدم کوک:آخه دختر چرا اینکارو باهام میکنه من:یکی نیست به خودت بگه الان داری منو دیوونه میکنی کوک:توله تو همین الان داری دلبری میکنی الان باید چی بگم تو بگو چیکارت کنم واقعا من:پرتم کن بیرون کوک:تو چشام نگاه کن من:خوب کوک:چی میبینی من:دوتا تیله مشکی خوشگل که خودمم توش هستم
چشمامو باز کردم با چیزی که مواجح شدم چهره ی کیوت وار و حذاب جونگ کوک بود کوک:سلام من:سلام کوک:حرفی برای گفتن ندارم فقط یه چیز پاشد تکیه داد به تخت منم پاشدم رفتم رو پاهاش نشستم من:چه چیزی بعد اومد جلو دستشو دور کمرم حلقه کرد و یکم کشید بالا تر کوک:این که تو من:من چی کوک:اینکه خیلی دوست دارم و عطرت داره دیوونم میکنه و هر لحظه ممکنه رام شم بخوابونمت همینجا شروع کنم به بوسیدن لبات تا شب که میخوایم بریپ لب صاحل من:کوک به نظرت زنده میمونم آیا نفسی برای من میمونه کوک:شاید من:عه یعنی بمیرم کوک:تو بمیری منم میمیرم اینو تویه مغزکوچیک خوشگلت فروکن من:فروع کردم یهو منو گرفت دستشو گذاشت پشتم و اومد جلو صورتم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و منو خوابوند با حرص گفت:میخورمت من تو رو تو بگو الان باهات چیکار کنم من:اینکه دو دقیقه ببوسیم کوک:دو دقیقه همش هه حالا گفتی انقدر میبوسمت تا هم من نفسم بره هم تو من:نه دو دقیقه کوک:نوچ چهار دقیقه من:ناح دو دقیقه کوک:ناح پنج دقیقه من:ناح دو دقیقه کوک:هرچقدر بگی بازم بهش اضافه میشه من:باشه چهار دقیقه کوک:نه پنج دقیقه من:باشه کوک:خیله خوب کوک همونطور که رو افتاده بود به سمت صورتم نزدیک شد دستشو برد طرف گردنم گردنمو گرفت آروم به لبام نزدیک شد که گوشیش زنگ خورد کوک:هعیی چرا آخه گوشیشو برمیداره جواب میده اما رو من و آرنج دستشم کنارم گذاشته و داره حرف میزنه کوک:وایی تهیونگ الان زنگ زدی اینو به من بگی قطع بعدا زنگ میزنم الان در حال یک عملیات مهمم بای گوشیو قطع کرد و پرت کرد اونور گوشیشو گذاشت رو حالت خاموش من:چی میگفت کوک:هیچی بابت میگه فردا باید بریم کمپانی من:اووه اوکی کوک:خوب کجا بودیم من:همونجا این دفعه بدون تردیدی با دست گذاشتنش رو گردنم لباشو محکم کوبید رو لبام و لبامو مک زد و خورد همینجوری پشت سرهم مک میزد و میخورد هی گه گاهی جدا میشد که نفس بگیریم بعد دوباره لباشو میزاشت رو لبام منم همراهیش میکردم جدا شد من:جونگ کوک پنج دقیقه شد کوک:آهه نمی تونم از لبات دل بکنم لعنتی چجوری میگی بسه خندیدم کوک:بوساگ نخند اونجوری رام تر میشم یه بلایی سرت میاد من:چشم نمیخندم کوک:نه نه بخند بخند تا صبح همینجوری مسط بمونم من:الان بخندم یا نه کوک:معلومه بخند من:باشه کوک:بخند الان من:باشه خندیدم که دستشو گذاشت رو قلبش گفت آه من:چی شد کوک:فکر کنم سوز خندت خورد تو قلبم و باز هم خندیدم کوک:آخه دختر چرا اینکارو باهام میکنه من:یکی نیست به خودت بگه الان داری منو دیوونه میکنی کوک:توله تو همین الان داری دلبری میکنی الان باید چی بگم تو بگو چیکارت کنم واقعا من:پرتم کن بیرون کوک:تو چشام نگاه کن من:خوب کوک:چی میبینی من:دوتا تیله مشکی خوشگل که خودمم توش هستم
۱۰.۹k
۱۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.