پارت اول آشنایی من با ژان تا دیدنش
#باوشی
من باوشیم دختر محبوب خانواده تانگ خانواده من از نظر ثروت از خانواده های دیگه خیلی پولدارن تازه نصف اموال و دارایی ها بابام به نام من زده من تو شهر چانگ چنگ بزرگ شدم و اونجا تا قبل دانشگاه درس خوندم و با یه پسر به اسم ژان آشنا شدم اون پسر نوخبه ی کلاس بود خوشتیپ جذاب مرد رویاهام بود من از کلاس هفتم باهاش آشنا شدم و علاقه شدیدی نصبت بهش داشتم اونجا یه پسر دیگه به اسم ییبو بود که با ژان باهم همگلاسی بودن ولی همش برای ژان قولدوری میکرد و اون برعکس من از من خوشش اومده بود تا اینکه یه روز خودش به من گفت اما من گفتم من: ولی من نمیتونم این خواستتو قبول کنم من کس دیگه ایو دوست دارم من من من ژانو دوست دارم اینو که گفتم ییبو دستشو کوبوند به دیوارو کلمو کشید جلو و بهم گفت ییبو:این رفتارتو هیچ وقت فراموش نمیکنم به هر دری میزنم تا تو به دست بیارم حتی بخاطرت دست به کارهای نا خوشایندی میزنم در همون لحظه ژان من و اونو باهم دید و دویید سمتمون ییبو رو حل داد رفت عقب افتاد زمین بعد ییبو از رو زمین پاشد ژانم بهش گفت ژان:هی عوضی با باوشی چیکار داشتی هان گمشو از اینجا برو چشمم بهت نیوفته
بعد این قزیه من این مسئلرو به بابام گفتم اولش چیزی نگفت تا اینکه بعد ۱۰ دقیقه گفت بابا:میخوام دانشگاتو تغییر بدم در شانگهای خودمو زدم به اینور اونور گفتم بابا نه تو روخدا اما اون قبول نکرد و خودمو فرستاد اونجا منم صبحشم رفتم پروندمو گرفتم یه سرم رفتم پیش ژان تا ازش خداحافظی کنم درو زدمو رفتم تو گفتم اهم اهم یهو دیدم ژان پاشد یه چیزیم پشتش بود من اهمیت ندادم ولی نتونستم و گفتم عم ژان اون چیه دستت ژان گفت این هیچی هیچی گفتم عاه باشه اومدم بهت بگن بابام داره دانشگامو از اینجا میبره به شانگهای اومد ازت خداحافظی کنم اینو که گفتم ژان اشک تو چشماش جمع شد من رفتم اما دستمو گرفت و منو برگردوند و بغلم کرد گفتش ما بازم همو میبینیم قول بده که منتظرم بمونی تا منم بیام پیشت اونجا منم بغلش کردم و با اشکی که تو چشام بود و لرزی که از بقز صدام میلرزید گفتم معلومه که منتظر میمونم چرا نمونم میمونم قول میدم بعد از هم جدا شدیم ژان اون کاغذو داد بهم و گفت لطفا تا وقتی که نرسیدی به شانگهای این نامرو نخون تا وقتی اومدم اونجا بهم نظرتو بگی گفتم باشه منم حداحافظی کردو از بابامم خداحافظی کردم و به سمت شانگهای رفتم اونجا یکی دوماه بعد دانشگام برای عکاسی رفتم و بعد بهم پیشنهاد دادن برای میکاپ آرتیست شدن برای یه بازیگرو خواننده و رقاصو مدلینگ و مجری و از این طرف نمیدونستم این آدم معروف همون ژان😃😍
من باوشیم دختر محبوب خانواده تانگ خانواده من از نظر ثروت از خانواده های دیگه خیلی پولدارن تازه نصف اموال و دارایی ها بابام به نام من زده من تو شهر چانگ چنگ بزرگ شدم و اونجا تا قبل دانشگاه درس خوندم و با یه پسر به اسم ژان آشنا شدم اون پسر نوخبه ی کلاس بود خوشتیپ جذاب مرد رویاهام بود من از کلاس هفتم باهاش آشنا شدم و علاقه شدیدی نصبت بهش داشتم اونجا یه پسر دیگه به اسم ییبو بود که با ژان باهم همگلاسی بودن ولی همش برای ژان قولدوری میکرد و اون برعکس من از من خوشش اومده بود تا اینکه یه روز خودش به من گفت اما من گفتم من: ولی من نمیتونم این خواستتو قبول کنم من کس دیگه ایو دوست دارم من من من ژانو دوست دارم اینو که گفتم ییبو دستشو کوبوند به دیوارو کلمو کشید جلو و بهم گفت ییبو:این رفتارتو هیچ وقت فراموش نمیکنم به هر دری میزنم تا تو به دست بیارم حتی بخاطرت دست به کارهای نا خوشایندی میزنم در همون لحظه ژان من و اونو باهم دید و دویید سمتمون ییبو رو حل داد رفت عقب افتاد زمین بعد ییبو از رو زمین پاشد ژانم بهش گفت ژان:هی عوضی با باوشی چیکار داشتی هان گمشو از اینجا برو چشمم بهت نیوفته
بعد این قزیه من این مسئلرو به بابام گفتم اولش چیزی نگفت تا اینکه بعد ۱۰ دقیقه گفت بابا:میخوام دانشگاتو تغییر بدم در شانگهای خودمو زدم به اینور اونور گفتم بابا نه تو روخدا اما اون قبول نکرد و خودمو فرستاد اونجا منم صبحشم رفتم پروندمو گرفتم یه سرم رفتم پیش ژان تا ازش خداحافظی کنم درو زدمو رفتم تو گفتم اهم اهم یهو دیدم ژان پاشد یه چیزیم پشتش بود من اهمیت ندادم ولی نتونستم و گفتم عم ژان اون چیه دستت ژان گفت این هیچی هیچی گفتم عاه باشه اومدم بهت بگن بابام داره دانشگامو از اینجا میبره به شانگهای اومد ازت خداحافظی کنم اینو که گفتم ژان اشک تو چشماش جمع شد من رفتم اما دستمو گرفت و منو برگردوند و بغلم کرد گفتش ما بازم همو میبینیم قول بده که منتظرم بمونی تا منم بیام پیشت اونجا منم بغلش کردم و با اشکی که تو چشام بود و لرزی که از بقز صدام میلرزید گفتم معلومه که منتظر میمونم چرا نمونم میمونم قول میدم بعد از هم جدا شدیم ژان اون کاغذو داد بهم و گفت لطفا تا وقتی که نرسیدی به شانگهای این نامرو نخون تا وقتی اومدم اونجا بهم نظرتو بگی گفتم باشه منم حداحافظی کردو از بابامم خداحافظی کردم و به سمت شانگهای رفتم اونجا یکی دوماه بعد دانشگام برای عکاسی رفتم و بعد بهم پیشنهاد دادن برای میکاپ آرتیست شدن برای یه بازیگرو خواننده و رقاصو مدلینگ و مجری و از این طرف نمیدونستم این آدم معروف همون ژان😃😍
۷.۰k
۰۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.