ارتور
ارتور
به رضا گفت همراهش برو
و با لبختدی گفت
میتوانی روی کمک من حساب کنی
پوزش می خواهم باور نمیکردم رژینا از اموال تو و وکالت چیزی نداند ...
رضا خندید و سمت اتاق روژینا رفت
در زد با اجازه روژینا وارد اتاق شد
روژینا روی تخت خواب نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود
رضا جلو رفت و دستان روژینا را بوسید و از صورتش برداشت و به صورت خودش گذاشت و
گفت میدانی تاقت ناراحتی تو را ندارم . خواهش میکنم .....
روژینا گفت
اینقدر غریبه هستم
دلیل این مخفی کاری چه بود
موضوع اموال تو چیست
چرا باید از کلام پدرم می شنیدم
من فکر میکردم از خودت به تو نزدیک ترم
باورم نمیشود اینقدر با تو فاصله داشته ام و مسائل زیادی در زندگی تو هست و من خیر ندارم
برای خودم متاسفم ....
و اشک از چشمانش سرازیر شد ...
رضا اشک روژینا را پاک کرد و گفت
جان رضا
میترسیدم فکر کنی
قصد منت گذاشتن دارم
یا فکر کنی میخواهم با گفتن این موضوع بگویم از تو برترم و بالاتر و والاتر
بخاطر همین چیزی نگفتم
من معذرت میخوام
نمیخواستم چیزی بگویم تا بعد از عروسی
ولی وقتی امدم برخورد سردت را دیدم و مقدمه حرفهای پدر را شنیدم احساس کردم نمیتوانم تو را داشته باشم بخاطر همین .
گفتم چه قبول کنید یا نه
روژینا هر شرطی یا هر مشکلی داشته باشد من وکالت بلاعزل تمام زندگیم را به او داده ام
قصدم این نبود که مخفی کنم
خواستم در زمان مناسب بگویم
جان خودم
عازم امارات بودم در دبی جلسه داشتم و خرید و .... خودت میدانی درین شرایط تحریم تهیه بعضی از کالا های کارخانه سخت است
ولی
از دلتنگی تو
به عشق دیدن تو
همه را رها کردم و امدم
اگر ناراحت نمیشوی باید بگویم برای دیدن تو میلیونها خسارت دیدم
تو را بخدا ناراحت نباش
اموالی نیست
یک کارخانه بسیار کوچک است با هفتصد پرسنل و یک موسسه اموزشی و چند وسیله نقلیه سنگین و سبک جان رضا اصلا در مقابل قلب تو عددی نیست که بخواهم مطرح کنم
بدون تو زندگی را نمیخواهم
مال دنیا چه ارزشی دارد
همه فدای یک تار موی تو
وکالت دادم که هر زمان خواستی دخل و تصرف کنی بتوانی
من بر ضریب هوشی تو ایمان دارم یقین دارم تصمیم غلطی نخواهی گرفت ....
روژینا صورت رضا را به سینه گرفت و گفت
از یک لحاظ خوشحالم نگفتی
هیچ وقت هیچ شیطانی نمی تواند بگوید روژینا به اموال تو جواب مثبت داد و رضا را بخاطر ثروتش خواست
پدر در کتاب خانه به تو چه گفت
رضا گفت یک راز است که پدر گفت بعد از عروسی با تو درمیان بگذارم ...
تو را به خدا بخند
قلبم درد میگیرد وقتی نمیخندی
بیا یرویم
من از پدر خجالت می کشم
روژینا بلند شد و دست رضا را گرفت و دوباره او را در اغوش کشید
و گفت
رضا بیا امشب یک قول ب هم بدهیم
پایان ۵۲
به رضا گفت همراهش برو
و با لبختدی گفت
میتوانی روی کمک من حساب کنی
پوزش می خواهم باور نمیکردم رژینا از اموال تو و وکالت چیزی نداند ...
رضا خندید و سمت اتاق روژینا رفت
در زد با اجازه روژینا وارد اتاق شد
روژینا روی تخت خواب نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود
رضا جلو رفت و دستان روژینا را بوسید و از صورتش برداشت و به صورت خودش گذاشت و
گفت میدانی تاقت ناراحتی تو را ندارم . خواهش میکنم .....
روژینا گفت
اینقدر غریبه هستم
دلیل این مخفی کاری چه بود
موضوع اموال تو چیست
چرا باید از کلام پدرم می شنیدم
من فکر میکردم از خودت به تو نزدیک ترم
باورم نمیشود اینقدر با تو فاصله داشته ام و مسائل زیادی در زندگی تو هست و من خیر ندارم
برای خودم متاسفم ....
و اشک از چشمانش سرازیر شد ...
رضا اشک روژینا را پاک کرد و گفت
جان رضا
میترسیدم فکر کنی
قصد منت گذاشتن دارم
یا فکر کنی میخواهم با گفتن این موضوع بگویم از تو برترم و بالاتر و والاتر
بخاطر همین چیزی نگفتم
من معذرت میخوام
نمیخواستم چیزی بگویم تا بعد از عروسی
ولی وقتی امدم برخورد سردت را دیدم و مقدمه حرفهای پدر را شنیدم احساس کردم نمیتوانم تو را داشته باشم بخاطر همین .
گفتم چه قبول کنید یا نه
روژینا هر شرطی یا هر مشکلی داشته باشد من وکالت بلاعزل تمام زندگیم را به او داده ام
قصدم این نبود که مخفی کنم
خواستم در زمان مناسب بگویم
جان خودم
عازم امارات بودم در دبی جلسه داشتم و خرید و .... خودت میدانی درین شرایط تحریم تهیه بعضی از کالا های کارخانه سخت است
ولی
از دلتنگی تو
به عشق دیدن تو
همه را رها کردم و امدم
اگر ناراحت نمیشوی باید بگویم برای دیدن تو میلیونها خسارت دیدم
تو را بخدا ناراحت نباش
اموالی نیست
یک کارخانه بسیار کوچک است با هفتصد پرسنل و یک موسسه اموزشی و چند وسیله نقلیه سنگین و سبک جان رضا اصلا در مقابل قلب تو عددی نیست که بخواهم مطرح کنم
بدون تو زندگی را نمیخواهم
مال دنیا چه ارزشی دارد
همه فدای یک تار موی تو
وکالت دادم که هر زمان خواستی دخل و تصرف کنی بتوانی
من بر ضریب هوشی تو ایمان دارم یقین دارم تصمیم غلطی نخواهی گرفت ....
روژینا صورت رضا را به سینه گرفت و گفت
از یک لحاظ خوشحالم نگفتی
هیچ وقت هیچ شیطانی نمی تواند بگوید روژینا به اموال تو جواب مثبت داد و رضا را بخاطر ثروتش خواست
پدر در کتاب خانه به تو چه گفت
رضا گفت یک راز است که پدر گفت بعد از عروسی با تو درمیان بگذارم ...
تو را به خدا بخند
قلبم درد میگیرد وقتی نمیخندی
بیا یرویم
من از پدر خجالت می کشم
روژینا بلند شد و دست رضا را گرفت و دوباره او را در اغوش کشید
و گفت
رضا بیا امشب یک قول ب هم بدهیم
پایان ۵۲
۷.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.