حتمــا بخونیـد پاسخ سوالات خیلی ها نسبت به سریال کیمیا
حتمــا بخونیـد پاسخ سوالات خیلی ها نسبت به سریال کیمیا
یادداشت مهــراوه شریفی نیا برای کیمیــا:
از تاکسی پیاده می شوم ،به هتل کاروانسرای آبادان نگاه می کنم، تقریبا دو سال پیش ، در همین فصل زیبا ، من نفس کشیدن به جای کیمیا را آغاز کردم، با عشق ، با ایمان، پا به پای مردی که می گفت مثل من به کیمیا ایمان دارد. و من آن روزها هنوز در شک و تردید بین باور و عدمِ باورِ کلامِ او مانده بودم.
مردی که سه ماه بعد از شروع فیلمبرداری فهمیدم روزهای نوجوانی بخشی از وجودش را در خرمشهر جا گذاشته تا از وطنش دفاع کرده باشد. و وقتی می گویم بعد از سه ماه منظورم این است که جواد افشار از آن دست آدم ها نبود که جنگیدنش را فریاد بزند یا به خاطر عضو از دست رفته اش از دیگران طلبکار باشد.
که البته همه ی آنهایی که با عشق جنگیدند همینقدر شریف و بزرگوار بودند و هرگز طلبی از کسی نداشتند.
مردی که پا به پای ما و چه بسا بیشتر از ما می دوید و انرژی می داد و لحظه ای فکر نمی کرد این خاک چیزی به او بدهکار است.
اولین بار مادرم گفت. و من بهت زده نگاهش کردم: "جانباز؟؟؟ مگه می شه؟؟؟ پای مصنوعی؟؟؟ اون که از منم چالاک تره!"
و باورم نشد تا روزی که برای ابراز اعتراض به شرایط سخت کار، درِ اتاقش را به صدا درآوردم و او لی لی کنان در را باز کرد و من هرآنچه می خواستم بگویم را فراموش کردم و مات ماندم. پس از اندکی سکوت، چیزی سرهم کردم و گفتم و به اتاقم در هتل بازگشتم.
و فکر کردم چقدر مانده تا یاد بگیرم در برابر سختی ها مقاوم تر و مقاوم تر و مقاوم تر باشم ... و فکر کردم چقدر مانده تا بفهمم که وقتی پسر هفده ساله ای پایش را برای میهنش می دهد یعنی چه. و فکر کردم که من چقدر باید به این مرد احترام بگذارم، به مردی که سالهای دور برای میهنم مقاوم بوده و امروز کیمیایش را به من سپرده.و چقدر باید از جان و دل برای کیمیا شدنِ کیمیایش تلاش کنم.
پاییزِدو سال پیش... و حالا این روزها فکر می کنم مگر می شود وقتی که از دل برآمدیم بر دل ننشینیم ؟ مگر می شود همه ی تلاش و انرژیآن مردِ خالصِ نازنین در خلال اشتباه ها و سهل انگاری های دیگران گم شود؟
حالا مثلا صندوق پستیِ پشت در خانه ی خانم طاهری یا قیافه ی تیرهای چراغ برق (که حتی اگر می خواستیم هم نه بودجه ای برای تغییرشان داشتیم و نه امکاناتی) یا حضور هزاران نشانه ی نامحسوس از دنیای سی و هفت سال بعد که موذیانه از چشمانِ یک گروه پنجاه نفره پنهان ماندند، آیا قرار است ارزشِ همه ی دل و جانی را که گذاشتیم از بین ببرد؟
و مگر آیا همه نمی دانند که ما در خرمشهر و آبادان و تهرانِ امروز به سراغ سی و هفت سال پیش رفتیم؟
و مگر آیا همه نمی دانند که تبدیل حتی یک خیابان در شهرِ همین روزها، به خیابانی در سی و هفت سال قبل چقدر دشوار است، چه برسد به سریالی که در هفتاد و پنج قسمت نزدیک به پانصد لوکیشنن مختلف دارد و برای داشتنِ تهران قدیم نه شهرک سینمایی در اختیار دارد و نه بودجه ی آنچنانی و یا امکاناتی برای بازسازی کامل شهر؟
این ها را نمی نویسم که بگویم اشتباهات توجیه دارد و ایراد به کار وارد نیست. قطعا که ما با وجود همه ی دقت و تلاش تک تک بچه ها، باید بازهم بیشتر و بیشتر به نکات ظریفی که امروز شما در تلویزیون های بزرگ خود می بینید دقت می کردیم...
اما حرفم این است که آیا همه ی این ها، جان کلام را دستخوش تغییر می کند؟
و آیا همه ی عشقی که ما در کیمیا برای شما به امانت گذاشتیم از لابه لای همین اشتباهات سهوی و از دست در رفته به قلب شما سرازیر نمی شود؟
راستش گاهی خوشحال می شوم که یادگرفته اید اینقدر با دقت سریال ببینید. دیگر هنگام شام خوردن و گپ زدن با دیگران لحظه های مهم سریال از دستتان در نمی رود. گاهی فکر می کنم همین که همه چهارچشمی پای تلویزیون نشسته اید و اینقدر ریز و دقیق نگاه می کنید اتفاق جالبیست، این یعنی عادت رادیویی دیدنِ سریال ها از بین رفته.
از نوشته ها و گفته هایتان می فهمم که کیمیا را می بینید و اغلب _با وجود همه ی گیردادن هایتان_ دوستش دارید و نگران سرنوشت همه ی کاراکترهایش هستید. از عشق و ازدواجشان گرفته تا دیدگاه های سیاسی و نظرات مختلفشان.می فهمم دریافته اید چقدر ارزشمند است که برای اولین بار در تلویزیون ایران شاهد شنیدنِ نظرات موافقان و مخالفان انقلاب هم زمان هستیم.
می فهمم که نگاه مثبت سریال را به مردی نظامی در زمان قبل از انقلاب یعنی پدر کیمیا، فرخ پارسا، ارج نهادید. می دانم که فهمیدهاید ما با قلبمان برایتان کار کردیم ، فهمیده اید که از جان و دل مایه گذاشتیم و به همین دلیل است که اینقدر نگران سرنوشت تک تک ما هستید.
این هفته قصه ی کیمیا اوج خودش را به تصویر خواهد کشید. دلم می خواهد صبر کنید و زمانی به قضاوت ما بنشینید که جان کلامما
یادداشت مهــراوه شریفی نیا برای کیمیــا:
از تاکسی پیاده می شوم ،به هتل کاروانسرای آبادان نگاه می کنم، تقریبا دو سال پیش ، در همین فصل زیبا ، من نفس کشیدن به جای کیمیا را آغاز کردم، با عشق ، با ایمان، پا به پای مردی که می گفت مثل من به کیمیا ایمان دارد. و من آن روزها هنوز در شک و تردید بین باور و عدمِ باورِ کلامِ او مانده بودم.
مردی که سه ماه بعد از شروع فیلمبرداری فهمیدم روزهای نوجوانی بخشی از وجودش را در خرمشهر جا گذاشته تا از وطنش دفاع کرده باشد. و وقتی می گویم بعد از سه ماه منظورم این است که جواد افشار از آن دست آدم ها نبود که جنگیدنش را فریاد بزند یا به خاطر عضو از دست رفته اش از دیگران طلبکار باشد.
که البته همه ی آنهایی که با عشق جنگیدند همینقدر شریف و بزرگوار بودند و هرگز طلبی از کسی نداشتند.
مردی که پا به پای ما و چه بسا بیشتر از ما می دوید و انرژی می داد و لحظه ای فکر نمی کرد این خاک چیزی به او بدهکار است.
اولین بار مادرم گفت. و من بهت زده نگاهش کردم: "جانباز؟؟؟ مگه می شه؟؟؟ پای مصنوعی؟؟؟ اون که از منم چالاک تره!"
و باورم نشد تا روزی که برای ابراز اعتراض به شرایط سخت کار، درِ اتاقش را به صدا درآوردم و او لی لی کنان در را باز کرد و من هرآنچه می خواستم بگویم را فراموش کردم و مات ماندم. پس از اندکی سکوت، چیزی سرهم کردم و گفتم و به اتاقم در هتل بازگشتم.
و فکر کردم چقدر مانده تا یاد بگیرم در برابر سختی ها مقاوم تر و مقاوم تر و مقاوم تر باشم ... و فکر کردم چقدر مانده تا بفهمم که وقتی پسر هفده ساله ای پایش را برای میهنش می دهد یعنی چه. و فکر کردم که من چقدر باید به این مرد احترام بگذارم، به مردی که سالهای دور برای میهنم مقاوم بوده و امروز کیمیایش را به من سپرده.و چقدر باید از جان و دل برای کیمیا شدنِ کیمیایش تلاش کنم.
پاییزِدو سال پیش... و حالا این روزها فکر می کنم مگر می شود وقتی که از دل برآمدیم بر دل ننشینیم ؟ مگر می شود همه ی تلاش و انرژیآن مردِ خالصِ نازنین در خلال اشتباه ها و سهل انگاری های دیگران گم شود؟
حالا مثلا صندوق پستیِ پشت در خانه ی خانم طاهری یا قیافه ی تیرهای چراغ برق (که حتی اگر می خواستیم هم نه بودجه ای برای تغییرشان داشتیم و نه امکاناتی) یا حضور هزاران نشانه ی نامحسوس از دنیای سی و هفت سال بعد که موذیانه از چشمانِ یک گروه پنجاه نفره پنهان ماندند، آیا قرار است ارزشِ همه ی دل و جانی را که گذاشتیم از بین ببرد؟
و مگر آیا همه نمی دانند که ما در خرمشهر و آبادان و تهرانِ امروز به سراغ سی و هفت سال پیش رفتیم؟
و مگر آیا همه نمی دانند که تبدیل حتی یک خیابان در شهرِ همین روزها، به خیابانی در سی و هفت سال قبل چقدر دشوار است، چه برسد به سریالی که در هفتاد و پنج قسمت نزدیک به پانصد لوکیشنن مختلف دارد و برای داشتنِ تهران قدیم نه شهرک سینمایی در اختیار دارد و نه بودجه ی آنچنانی و یا امکاناتی برای بازسازی کامل شهر؟
این ها را نمی نویسم که بگویم اشتباهات توجیه دارد و ایراد به کار وارد نیست. قطعا که ما با وجود همه ی دقت و تلاش تک تک بچه ها، باید بازهم بیشتر و بیشتر به نکات ظریفی که امروز شما در تلویزیون های بزرگ خود می بینید دقت می کردیم...
اما حرفم این است که آیا همه ی این ها، جان کلام را دستخوش تغییر می کند؟
و آیا همه ی عشقی که ما در کیمیا برای شما به امانت گذاشتیم از لابه لای همین اشتباهات سهوی و از دست در رفته به قلب شما سرازیر نمی شود؟
راستش گاهی خوشحال می شوم که یادگرفته اید اینقدر با دقت سریال ببینید. دیگر هنگام شام خوردن و گپ زدن با دیگران لحظه های مهم سریال از دستتان در نمی رود. گاهی فکر می کنم همین که همه چهارچشمی پای تلویزیون نشسته اید و اینقدر ریز و دقیق نگاه می کنید اتفاق جالبیست، این یعنی عادت رادیویی دیدنِ سریال ها از بین رفته.
از نوشته ها و گفته هایتان می فهمم که کیمیا را می بینید و اغلب _با وجود همه ی گیردادن هایتان_ دوستش دارید و نگران سرنوشت همه ی کاراکترهایش هستید. از عشق و ازدواجشان گرفته تا دیدگاه های سیاسی و نظرات مختلفشان.می فهمم دریافته اید چقدر ارزشمند است که برای اولین بار در تلویزیون ایران شاهد شنیدنِ نظرات موافقان و مخالفان انقلاب هم زمان هستیم.
می فهمم که نگاه مثبت سریال را به مردی نظامی در زمان قبل از انقلاب یعنی پدر کیمیا، فرخ پارسا، ارج نهادید. می دانم که فهمیدهاید ما با قلبمان برایتان کار کردیم ، فهمیده اید که از جان و دل مایه گذاشتیم و به همین دلیل است که اینقدر نگران سرنوشت تک تک ما هستید.
این هفته قصه ی کیمیا اوج خودش را به تصویر خواهد کشید. دلم می خواهد صبر کنید و زمانی به قضاوت ما بنشینید که جان کلامما
۴.۴k
۲۲ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.