رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_شانزدهم
مامان گفت : نه نمیشه ، مسجدحرمت داره ،
نمیشه چند نفر با قیافه های بَزَک کرده
و هفت قلم آرایش بیان مسجد!
-خب خانما میرن حسینیه ، مردا مسجد
عباس همچنان نظاره گر بودوحرفی نمیزند !
اما معصومه راضی بود
از پیشنهادم خوشش اومده بود
چهره ی خندونو بارضایتش اینو نشون میداد!
-باید با بابات صحبت کنیم
معصومه شما هم با مامان و بابات صحبت کن
تا ببینیم چی میشه
بابا که اومد
ناهار گذاشتیم
بعد از غذا من ظرفا رو جمع میکردم و به مامانم با چشم و ابرو میگفتم که به بابام ماجرا رو بگه😅!
معصومه هم که از من عجول تر بود ، رفت پیش مامانم نشست و در گوشی یه چیزایی گفت و مامانم به نشانه ی تایید سرتکون داد.
من و معصومه نشستیم تو آشپز خونه و فال گوش ایستادیم واسه حرفاشون
-آقا راستش امروز بچه ها رفته بودن به یکی دو تا تالار عروسی سر بزنن ولی با دیدن قیمتا هوش از سرشون پرید
حالا پیشنهاد دادن مراسم تو مسجد گرفته بشه البته با رعایت حرمت مسجد !
- باید پیگیرش بشم ببینم امکان پذیره یا نه ، و شرایطش چطوره ...
اتفاقا ازدواج امر مقدسیه قرار نیست مسجد فقط برای عزاداری باشه!
معصومه سینی چای رو برداشت و رفت سمتشون
به همه چای تعارف کرد و پیش عباس نشست
و سریع گفت: بابا عباس هنوز نظرش رو نگفته !
عباس برای یه لحظه نگاهش رو معصومه خشک شد
عباس نگاهش رو به سمت بابا برگردوند وگفت : برای من فرقی نداره ، رضایت معصومه و شما شرطه!
عروسی مسئله ی مهم و حیاتی ای نیست
فقط یه رسمه
چیزی که زندگی انسان ها رو بنیاد میده
اخلاق مداری و گذشته !
-بابا حتی اگه یه شام ساده هم باشه کافیه ، بقیه ی خرجا اضافه ست
به دیوار آشپز خونه تکیه دادم !
چقدر قشنگ و ساده میخواستن زندگیشون رو شروع کنن، یه زندگی به دور از تجملات !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_شانزدهم
مامان گفت : نه نمیشه ، مسجدحرمت داره ،
نمیشه چند نفر با قیافه های بَزَک کرده
و هفت قلم آرایش بیان مسجد!
-خب خانما میرن حسینیه ، مردا مسجد
عباس همچنان نظاره گر بودوحرفی نمیزند !
اما معصومه راضی بود
از پیشنهادم خوشش اومده بود
چهره ی خندونو بارضایتش اینو نشون میداد!
-باید با بابات صحبت کنیم
معصومه شما هم با مامان و بابات صحبت کن
تا ببینیم چی میشه
بابا که اومد
ناهار گذاشتیم
بعد از غذا من ظرفا رو جمع میکردم و به مامانم با چشم و ابرو میگفتم که به بابام ماجرا رو بگه😅!
معصومه هم که از من عجول تر بود ، رفت پیش مامانم نشست و در گوشی یه چیزایی گفت و مامانم به نشانه ی تایید سرتکون داد.
من و معصومه نشستیم تو آشپز خونه و فال گوش ایستادیم واسه حرفاشون
-آقا راستش امروز بچه ها رفته بودن به یکی دو تا تالار عروسی سر بزنن ولی با دیدن قیمتا هوش از سرشون پرید
حالا پیشنهاد دادن مراسم تو مسجد گرفته بشه البته با رعایت حرمت مسجد !
- باید پیگیرش بشم ببینم امکان پذیره یا نه ، و شرایطش چطوره ...
اتفاقا ازدواج امر مقدسیه قرار نیست مسجد فقط برای عزاداری باشه!
معصومه سینی چای رو برداشت و رفت سمتشون
به همه چای تعارف کرد و پیش عباس نشست
و سریع گفت: بابا عباس هنوز نظرش رو نگفته !
عباس برای یه لحظه نگاهش رو معصومه خشک شد
عباس نگاهش رو به سمت بابا برگردوند وگفت : برای من فرقی نداره ، رضایت معصومه و شما شرطه!
عروسی مسئله ی مهم و حیاتی ای نیست
فقط یه رسمه
چیزی که زندگی انسان ها رو بنیاد میده
اخلاق مداری و گذشته !
-بابا حتی اگه یه شام ساده هم باشه کافیه ، بقیه ی خرجا اضافه ست
به دیوار آشپز خونه تکیه دادم !
چقدر قشنگ و ساده میخواستن زندگیشون رو شروع کنن، یه زندگی به دور از تجملات !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۴.۲k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.