ترس رهایی1 واقعی .صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم ،خ
#ترس_رهایی1 #واقعی .صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم ،خواب آلوددر رو باز کردم آجی مریم محمد طه رو باعجله تو بغلم گذاشت و رفت دانشگاه . محمد طه رو میز گذاشتم و لیوان شیر و کیک رو دستش دادم با ولع شروع ب خوردن کرد با لبخند بهش نگاه کردم واسه اینکه صدای شیرینشو بشنوم طبق معمول بهش گفتم آفرین پهلوون شیر تو بخور تا بزرگ بشی بری مدرسه. دیدم بق کرد و چشاش اشکی شد و لبای کوجیکش جمع شد و دستاش آویزیون شد شیر رو میز پخش شد و با گریه شروع کرد به داد زدن:« نمیخوام مدرسه برم نمیخوام اونا یادشون میره اونا یادشون میره...» با بهت نگاش کردم چش شد همیشه میگفت بهم شیر و بستنی بدید تا مثل آرتین (پسر عموش) بزرگ بشم برم مدرسه . به خودم اومدم بغلش کردم و با مهربونی کنار گوشش زمزمه کردم آروم آروم جان دلم دوست دارم و واسه اینکه حواسشو پرت کنم به سمت یخچال رفتم و گفتم ببین، این تو، چه خوراکی های خوشمزه ای داریم محمد با دیدن بستنی های رنگی لبخند زدو آروم شد.وقتی مریم اومد براش قضیه رو تعریف کردم و ازش دلیل خواستم. مریم با ناراحتی گفت آره..... #ادامه_پست_بعد
#ترس_رهایی #پسر #محمد_طه #فراموشی #مسئولیت #داستان_واقعی #ریحانه_آریامحتشم
#ترس_رهایی #پسر #محمد_طه #فراموشی #مسئولیت #داستان_واقعی #ریحانه_آریامحتشم
۱۱.۸k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.