چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 8
*ویو رزی
دلم میخواستم هر جور شده از دستش فرار کنم
جلوی پاش زانو زدم که بغضم ترکید با لرزش لب زدم:
رزی: ته ترو خداا بزار برم خواهش میکنم چرا فقط به فکر خودتی چرا میخوای این کارو با من کنی بزار برم به جان مامانی خواعش میکنم
ته نچی کرد و کنارم زانو زد و دستش رو زیر چونم گذاشت
تهیونگ: فک کردی من بع همین راحتی ولت میکنم نچ اشتباه محض کردی من تا کارم باهات تموم نشه هیچ جایی نمیری الکی هم جان مامان رو قسم نخور من الان بزارم بری دیگه نمیتونم کارم رو تموم کنم خودت هم کع میدونی من عیچ وقت کارم رو نصفه ول نمیکنم....
خداروشکر میکردم که تا همون لحظه این دختره سر و کلش پیدا شد مگرنه الان بیچاره شده بودم....
فقط دنبال یک موضوعی بودم تا دختره رو به جون ته بندازم خیلی نیاز به تنهایی داشتم تا بتونم این لحظاتی که گذشت رو حضم کنم واقعا برام سخت بود که پشت و پناهم کسی که مثل کوه پشتم بود
الان مثل آوار هر لحظه ممکنه بریزه رو سرم و بیچارم کنه...
فکری به سرم زد و مجبور شدم بع زبون بیارمش
ته که سرش رو به دیوار تکیه داده بود و با اون دختره بحث میکرد لب زدم:
رزی: بزار برم ته ترو خدا ممکنه با کاری که تو بخوای بکنی من رو بدبخت کنی....نمیخوام تو سن کم بـــ..اردار...بشم....
ته سرش رو بالا اورد و لب زد:
تهیونگ: چه خوب که خودت زودتر فهمیدی قصد من چیه.....
رنگ از رخم پرید یعنی چی من الکی گفتمم....
چرا؟ چرا میخواد اینکار رو کنه؟ چرا الان...؟ دستام میلرزید باید میفهمیدم قضیه چیه که ته انقدر تغییر کرده....
سولی که از مکالمه منو ته کاملا متعجب بود لب زد:
سولی: وووعههه؟ ته تو! تو میخواستی به خواهر خودت....اهه...یاااا دیوانه ای؟ منو اینجا عاشق خودت کردی بعد بع خواهر خودت رحم نمیکنی تو چه جور ادمی هستی یااا....
که یهو بغضش ترکید....
معلوم خیلی عاشقه... اونم عاشق یه هیولا...
ته رفت سمت سولی که فرصتی واسه ی فرار من جور شد...
از رو زمین بلند شدم و اروم کیفم رو از روی مبل برداشتم... دست و پاهام میلرزیدن و زیاد یاریم نمیکردن.... بعد اینکه کیفمو بر داشتم آروم رفتم سمت در و آروم بازش کردم چون با جیغ و داد بحث و دعوا میکردن صدای در بین حرف ها و فحش های سولی گم میشد کفشم رو پوشیدم و در رو بستم نفس عمیقی کشیدم...
تمام قدرتم رو ریختم تو پاهام و از پله ها پایین رفتم...دلیل ترس من ته بود شما که اونو نمیشناختین
اون هر چیزی رو که بخواد باید بدست بیاره حتی به قیمت کشتن آدما باشه....
حالا نمیفهمیدم چرا من هم جزء چیزهاییم که ته میخواد.....
رسیدم به در خروجی تو پارکینگ در رو باز کردم و تا ایستگاه اتوبوس دویدم
حمایت فراموش نشه🌈
دلم میخواستم هر جور شده از دستش فرار کنم
جلوی پاش زانو زدم که بغضم ترکید با لرزش لب زدم:
رزی: ته ترو خداا بزار برم خواهش میکنم چرا فقط به فکر خودتی چرا میخوای این کارو با من کنی بزار برم به جان مامانی خواعش میکنم
ته نچی کرد و کنارم زانو زد و دستش رو زیر چونم گذاشت
تهیونگ: فک کردی من بع همین راحتی ولت میکنم نچ اشتباه محض کردی من تا کارم باهات تموم نشه هیچ جایی نمیری الکی هم جان مامان رو قسم نخور من الان بزارم بری دیگه نمیتونم کارم رو تموم کنم خودت هم کع میدونی من عیچ وقت کارم رو نصفه ول نمیکنم....
خداروشکر میکردم که تا همون لحظه این دختره سر و کلش پیدا شد مگرنه الان بیچاره شده بودم....
فقط دنبال یک موضوعی بودم تا دختره رو به جون ته بندازم خیلی نیاز به تنهایی داشتم تا بتونم این لحظاتی که گذشت رو حضم کنم واقعا برام سخت بود که پشت و پناهم کسی که مثل کوه پشتم بود
الان مثل آوار هر لحظه ممکنه بریزه رو سرم و بیچارم کنه...
فکری به سرم زد و مجبور شدم بع زبون بیارمش
ته که سرش رو به دیوار تکیه داده بود و با اون دختره بحث میکرد لب زدم:
رزی: بزار برم ته ترو خدا ممکنه با کاری که تو بخوای بکنی من رو بدبخت کنی....نمیخوام تو سن کم بـــ..اردار...بشم....
ته سرش رو بالا اورد و لب زد:
تهیونگ: چه خوب که خودت زودتر فهمیدی قصد من چیه.....
رنگ از رخم پرید یعنی چی من الکی گفتمم....
چرا؟ چرا میخواد اینکار رو کنه؟ چرا الان...؟ دستام میلرزید باید میفهمیدم قضیه چیه که ته انقدر تغییر کرده....
سولی که از مکالمه منو ته کاملا متعجب بود لب زد:
سولی: وووعههه؟ ته تو! تو میخواستی به خواهر خودت....اهه...یاااا دیوانه ای؟ منو اینجا عاشق خودت کردی بعد بع خواهر خودت رحم نمیکنی تو چه جور ادمی هستی یااا....
که یهو بغضش ترکید....
معلوم خیلی عاشقه... اونم عاشق یه هیولا...
ته رفت سمت سولی که فرصتی واسه ی فرار من جور شد...
از رو زمین بلند شدم و اروم کیفم رو از روی مبل برداشتم... دست و پاهام میلرزیدن و زیاد یاریم نمیکردن.... بعد اینکه کیفمو بر داشتم آروم رفتم سمت در و آروم بازش کردم چون با جیغ و داد بحث و دعوا میکردن صدای در بین حرف ها و فحش های سولی گم میشد کفشم رو پوشیدم و در رو بستم نفس عمیقی کشیدم...
تمام قدرتم رو ریختم تو پاهام و از پله ها پایین رفتم...دلیل ترس من ته بود شما که اونو نمیشناختین
اون هر چیزی رو که بخواد باید بدست بیاره حتی به قیمت کشتن آدما باشه....
حالا نمیفهمیدم چرا من هم جزء چیزهاییم که ته میخواد.....
رسیدم به در خروجی تو پارکینگ در رو باز کردم و تا ایستگاه اتوبوس دویدم
حمایت فراموش نشه🌈
۱.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.