تو درون من
تو درون من
پارت پنجم
(نکته:جیمین این مدت برای کار توکیو بوده و تازه دیشب رسیده)
نویسنده ویو
صبح مثل همیشه ات زود بیدار شد
ساعت ۸ و نیم بود که تصمیم گرفت کوک روب بیدار کنه
بعد از خوردن صبحانه کوک رفت تو اتاق که برای سرکار رفتن آماده بشه
ات هم داشت میز رو جمع میکرد که زنگ در زده شد
دینگ دونگ(😂)
ات:اوه...جیمینااا بیا تو
جیمین:سلام ات.....
ات:سلام🙂😉🥲
کوک از پله ها اومد پایین
کوک:سلام
اتفاقی افتاده؟
معمولا این وقت روز نمیای اینجا
چیم:چیزی نشده.....داری میری سرکار؟
من باید ات رو ببرم بیمارستان
کوک و ات:بیمارستانن؟؟!
کوک:بیمارستان چرا....؟
ات مگه مریض شدی؟(رو به ات)
ات:نه..من خوبم.....
چیم:اوهوم میدونم خوبی....الان خوبی...ولی بهتره یه چکاپ کلی بشی...
ات:آخه...چرا....؟
کوک به شک افتاد
کوک:لازم نیست....دیروز بردمش...
چیم:خب؟نتیجه؟
کوک:همه چی خوبه...
چیم:هوفففف خیالم راحت شد
پس میشه باهم بریم بیرون؟از آخرین باری که رفتیم خیلی میگذره
ات به کوک نگاه کرد
ات:میشه برممم؟🥺🥺
کوک:خیلی خب باشه🙂
و موهاشو بهم ریخت
ات:😁😁😁ایوللل
کوک:منم دیگه باید برم
خدافظ قند عسل
و بوسیدش(جلوی جیمیننننن)
ات:باشه....خدافظییییی
منم میرم آماده شم....جیمینا فعلا بیا تو
بعد از ۱۵ دقیقه ات بالاخره اومد پایین
اسلاید ۲ لباس ات
ات:بریم؟(ذوق)
چیم:اوهوم....بریماون دونفر باهم رفتن شهربازی و کلی خرید کردن....بعدشم اومدن خونه و جیمین پیش ات موند تا کوک بیاد
ات داشت آشپزی میکرد و از دور با جیمین حرف میزد
جیمینم با عشق بهش نگاه میکرد
تا اینکه صدای در اومد
ات:جونگ کوک اومد🤩(ذوق)
ات دوید و رفت درو باز کرد و پرید بغل کوک
کوک هم سرشو ناز میکرد
کوک:دلت برام تنگ شده بود؟
ات:اوهوممم
کوک در گوش ات گفت
کوک:پس ببین من چی کشیدم
که ات یدونه زد به بازوی کوک
ات:یاا جیمین میشنوه
و رفتن داخل خونه
کوک:جیمین خوبه که اینجایی باید یه چیزی ازت بپرسم.....میشه بیای بالا تو دفتر کارم؟
ات:نخیر نمیشه....اول غذا
سفره آماده بود
تقریباً ساعت گذشت و غذاشون تموم شده بود
پس کوک و جیمین رفتن بالا و ات هم شروع به جمع کردن میز کرد
*کوک و جیمین
کوک:بشین.....
جیمین نشست
چیم:چیشده؟
کوک:تو.....چرا میخواستی ات رو ببری چکاپ؟؟
چیم:🤣🤣🤣🤣
حدس میزدم😂😂(با خنده)
پس توهم به عقب برگشتی!(جدی)
کوک:یع....یعنی چی!؟
جیمین پای راستشو رو پای چپش انداخت....دستاشو گره کرد تو هم و گذشات روی پاش و کمی خم شد به جلو و گفت
چیم:آره....میدونم داری به چی فک میکنی.....منم برگشتم.....منم آرزو کردم برگردم....
کوک:تو هم خودکشی کردی؟
چیم:البته که نه
روز خاکسپاری ات.....یادته؟
من با ماشین نیومده بودم
بارون بود...پس با تاکسی برگشتم.....
حالا که فک میکنم...اون مرد.....
پارت پنجم
(نکته:جیمین این مدت برای کار توکیو بوده و تازه دیشب رسیده)
نویسنده ویو
صبح مثل همیشه ات زود بیدار شد
ساعت ۸ و نیم بود که تصمیم گرفت کوک روب بیدار کنه
بعد از خوردن صبحانه کوک رفت تو اتاق که برای سرکار رفتن آماده بشه
ات هم داشت میز رو جمع میکرد که زنگ در زده شد
دینگ دونگ(😂)
ات:اوه...جیمینااا بیا تو
جیمین:سلام ات.....
ات:سلام🙂😉🥲
کوک از پله ها اومد پایین
کوک:سلام
اتفاقی افتاده؟
معمولا این وقت روز نمیای اینجا
چیم:چیزی نشده.....داری میری سرکار؟
من باید ات رو ببرم بیمارستان
کوک و ات:بیمارستانن؟؟!
کوک:بیمارستان چرا....؟
ات مگه مریض شدی؟(رو به ات)
ات:نه..من خوبم.....
چیم:اوهوم میدونم خوبی....الان خوبی...ولی بهتره یه چکاپ کلی بشی...
ات:آخه...چرا....؟
کوک به شک افتاد
کوک:لازم نیست....دیروز بردمش...
چیم:خب؟نتیجه؟
کوک:همه چی خوبه...
چیم:هوفففف خیالم راحت شد
پس میشه باهم بریم بیرون؟از آخرین باری که رفتیم خیلی میگذره
ات به کوک نگاه کرد
ات:میشه برممم؟🥺🥺
کوک:خیلی خب باشه🙂
و موهاشو بهم ریخت
ات:😁😁😁ایوللل
کوک:منم دیگه باید برم
خدافظ قند عسل
و بوسیدش(جلوی جیمیننننن)
ات:باشه....خدافظییییی
منم میرم آماده شم....جیمینا فعلا بیا تو
بعد از ۱۵ دقیقه ات بالاخره اومد پایین
اسلاید ۲ لباس ات
ات:بریم؟(ذوق)
چیم:اوهوم....بریماون دونفر باهم رفتن شهربازی و کلی خرید کردن....بعدشم اومدن خونه و جیمین پیش ات موند تا کوک بیاد
ات داشت آشپزی میکرد و از دور با جیمین حرف میزد
جیمینم با عشق بهش نگاه میکرد
تا اینکه صدای در اومد
ات:جونگ کوک اومد🤩(ذوق)
ات دوید و رفت درو باز کرد و پرید بغل کوک
کوک هم سرشو ناز میکرد
کوک:دلت برام تنگ شده بود؟
ات:اوهوممم
کوک در گوش ات گفت
کوک:پس ببین من چی کشیدم
که ات یدونه زد به بازوی کوک
ات:یاا جیمین میشنوه
و رفتن داخل خونه
کوک:جیمین خوبه که اینجایی باید یه چیزی ازت بپرسم.....میشه بیای بالا تو دفتر کارم؟
ات:نخیر نمیشه....اول غذا
سفره آماده بود
تقریباً ساعت گذشت و غذاشون تموم شده بود
پس کوک و جیمین رفتن بالا و ات هم شروع به جمع کردن میز کرد
*کوک و جیمین
کوک:بشین.....
جیمین نشست
چیم:چیشده؟
کوک:تو.....چرا میخواستی ات رو ببری چکاپ؟؟
چیم:🤣🤣🤣🤣
حدس میزدم😂😂(با خنده)
پس توهم به عقب برگشتی!(جدی)
کوک:یع....یعنی چی!؟
جیمین پای راستشو رو پای چپش انداخت....دستاشو گره کرد تو هم و گذشات روی پاش و کمی خم شد به جلو و گفت
چیم:آره....میدونم داری به چی فک میکنی.....منم برگشتم.....منم آرزو کردم برگردم....
کوک:تو هم خودکشی کردی؟
چیم:البته که نه
روز خاکسپاری ات.....یادته؟
من با ماشین نیومده بودم
بارون بود...پس با تاکسی برگشتم.....
حالا که فک میکنم...اون مرد.....
۶.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.