رمانِ دوست داشتنیِ من📖پارت دوم
داستان پرواز بدون هیاهو/پارت دوم داستان برای افراد زیر ۱۶ سال مناسب نیست🔞🚫
کشان کشان با بدنی کوفته و پایی خسته و سری سنگین با ترس و اضطراب به سوی او روانه شدم و تا یک قدمی اش رسیدم. خوشبختانه هنوز زنده است اما قدری خمیده و بدنی افتاده با اوست. تنها زل زده است و مرا با آن چشمان قهوه ای و درشتش که در امتداد آنها چندین چروک افتاده است نگاه میکند. با اینکه حدود هفتاد سال دارد اما هنوز هم زیباست. یک پیرزن زیبا..!
گویا تصمیم دارد چیزی بگوید. اشاره میکند که نزدیکتر بروم ظاهرا میخواهد درِ گوشم نجوایی کند. پچ پچی در گوشم کرد...
وای! چه صدای دلنشین و زیبایی! به جرات میتوانم بگویم دلانگیز ترین آوازی بود که در طول عمرم شنیده ام. واقعا زبانم بند آمده و مجذوب آن نوایِ جذاب شده ام. من تا قبل آنکه لب بگشاید پیش خود انگار میکردم که صدایی لرزان و پیرگونه با اوست اما این آوای دلنشین ... نمیدانم چه بگویم...
دوباره لبانش را نزدیک گوش من اورد و با لحنی زیبا و آرام میگوید:《 از زندگی خودت برایم بگو.. رازهای درونت را، چراییِ اینجا بودنت را، برایم بگو...》
دل خوش به آن بودم که جواب های سوالاتم دست تو است اما.... آخر من از چه بگویم؟! از درد، یا از رنج هایی که روزها وبال گردنم است و شب ها همبسترم؟! خوشی های زندگی من به مانند نهنگ نحیفی است در میان اقیانوسی که صدهزار برابرِ جثه آن است.. از چه بگویم؟! چه چیز را مرور کنم؟ چه چیز جز بداقبالی برای من قابل بازگو است؟! آخرین چیزی که یادم میآید بدبختی است!
سپس تکرار میکند:
بگو....
پایان پارت دوم...
ادامه دارد...
کامنت بگذارین چونکه نظرتون قطعا تاثیرگذاره....
راضی نیستم کسی دزدی کنه و متن کپی بشه....
#هنرهای_دوست_داشتنی_من
#داستان_پرواز_بدون_هیاهو
کشان کشان با بدنی کوفته و پایی خسته و سری سنگین با ترس و اضطراب به سوی او روانه شدم و تا یک قدمی اش رسیدم. خوشبختانه هنوز زنده است اما قدری خمیده و بدنی افتاده با اوست. تنها زل زده است و مرا با آن چشمان قهوه ای و درشتش که در امتداد آنها چندین چروک افتاده است نگاه میکند. با اینکه حدود هفتاد سال دارد اما هنوز هم زیباست. یک پیرزن زیبا..!
گویا تصمیم دارد چیزی بگوید. اشاره میکند که نزدیکتر بروم ظاهرا میخواهد درِ گوشم نجوایی کند. پچ پچی در گوشم کرد...
وای! چه صدای دلنشین و زیبایی! به جرات میتوانم بگویم دلانگیز ترین آوازی بود که در طول عمرم شنیده ام. واقعا زبانم بند آمده و مجذوب آن نوایِ جذاب شده ام. من تا قبل آنکه لب بگشاید پیش خود انگار میکردم که صدایی لرزان و پیرگونه با اوست اما این آوای دلنشین ... نمیدانم چه بگویم...
دوباره لبانش را نزدیک گوش من اورد و با لحنی زیبا و آرام میگوید:《 از زندگی خودت برایم بگو.. رازهای درونت را، چراییِ اینجا بودنت را، برایم بگو...》
دل خوش به آن بودم که جواب های سوالاتم دست تو است اما.... آخر من از چه بگویم؟! از درد، یا از رنج هایی که روزها وبال گردنم است و شب ها همبسترم؟! خوشی های زندگی من به مانند نهنگ نحیفی است در میان اقیانوسی که صدهزار برابرِ جثه آن است.. از چه بگویم؟! چه چیز را مرور کنم؟ چه چیز جز بداقبالی برای من قابل بازگو است؟! آخرین چیزی که یادم میآید بدبختی است!
سپس تکرار میکند:
بگو....
پایان پارت دوم...
ادامه دارد...
کامنت بگذارین چونکه نظرتون قطعا تاثیرگذاره....
راضی نیستم کسی دزدی کنه و متن کپی بشه....
#هنرهای_دوست_داشتنی_من
#داستان_پرواز_بدون_هیاهو
۱۴.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲