صبح
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تونیامدی...
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی...
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی...
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی...
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من...
#شمس_لنگروی
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تونیامدی...
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی...
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی...
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی...
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من...
#شمس_لنگروی
۵۷۸
۲۸ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.