رمان :بی پَنآه پارت ۲
رمان :بی پَنآه پارت ۲#
صبح با سر و صدای کلاغا ازخاب پاشدم به سمت دسشویی ته حیاط رفتم کلن وضع زندگیمون خوب نبود برا هَمین کلن از همه چی عقب بودیم برا همین من مجبور بودم با هیراد ازدواج کنم مردی کع حتی فکر کردن بهش باعث بهم ریختن وضعم میشد از فکرای که سرم هجوم میاوردن سرمو تکون دادم تو آینه قدیمی دسشویی به صورتم نگا کردم پوست سفید که نه از بابام به ارث بردم نه از مامانم دوتاشونم پوستشون سفید نبود چشای قهوه ای روشن دُرشت دماغمم قلمی که به صورت میومد لبای قلوه ای که از مامانم به ارث بردع بودم تنها چیزی که به ذوق آدم میزد ریزه میزه بودنم بود نمیدونم با این وضعم چجوری اون هیراد دس از سرم ور نمیدارع بیخیال به سمت خونه راه افتادم وارد آشپزخانه کوچیکمون کع از یخچال تا اجاقش که زَنگ زدع بود و فرشاشش کم مونده بود پارع شن نشستم نگاهی به مامانم انداختم که بیخیال برا خودش چای میریخ رو بهش گفتم مامان نگاهی بهم انداخ و گف هان
نمیدونم چرا از اولشم مامان منو دوس نداش انگار که اصلن وجود ندارم بیخیال از فکرای چرت سرمو تکون دادم رو بهش گفتم برا منم چای بریز سری تکون دادو به سمت سماور رف در همین حین منو مخاطبش قرار داد و گف امروز قرارع آقای حمید اینا بیان
با گفتن این حرفع مامان تکع سنگک که دهنم گذاشتع بودم پرید گلوم به سرفه افتادم نح انگار راستی راستی اینا دس از سرم ور نمیدارن آهی کشیدمو از جام پاشدم
هوی مگع تو چای نمیخاسی به حرفش اعتنایی نکردمو وارد اتاقم شدم حالا چیکار کنم با هیراد مردی که یه بار ازدواج کرد و زنش مُردع ینی خودکشی کرده چیکار کنم به فکر رفتم
ای کاش هیچموقع خونه دوستم شبنم نمیرفتم که هیراد منو ببینع [۱ماه قبل:تند کتونی های آبیمو پوشیدم از خونه بیرون اومدم امروز با شبتم قرار داشتم میخاستیم باهم درس بخونیم به آیفون رو به روم خیره شدم وضع زندگی شبنم بر خلاف زندگی ما توپ بود با انگشت دکمشو لمس کردم که بعد از چن دیغ یع خانومی گف بله بفرمائید
صدامو صاف کردمو منم هَستی خانومع هم بلافاصله گف بله بفرماین هَستی خانوم در با صدای تیکی واشد وارد حیاطشون کع شدمدهنم اندازع قار شد پَشمام حیاطو نگا
پایان پارت ۲#
صبح با سر و صدای کلاغا ازخاب پاشدم به سمت دسشویی ته حیاط رفتم کلن وضع زندگیمون خوب نبود برا هَمین کلن از همه چی عقب بودیم برا همین من مجبور بودم با هیراد ازدواج کنم مردی کع حتی فکر کردن بهش باعث بهم ریختن وضعم میشد از فکرای که سرم هجوم میاوردن سرمو تکون دادم تو آینه قدیمی دسشویی به صورتم نگا کردم پوست سفید که نه از بابام به ارث بردم نه از مامانم دوتاشونم پوستشون سفید نبود چشای قهوه ای روشن دُرشت دماغمم قلمی که به صورت میومد لبای قلوه ای که از مامانم به ارث بردع بودم تنها چیزی که به ذوق آدم میزد ریزه میزه بودنم بود نمیدونم با این وضعم چجوری اون هیراد دس از سرم ور نمیدارع بیخیال به سمت خونه راه افتادم وارد آشپزخانه کوچیکمون کع از یخچال تا اجاقش که زَنگ زدع بود و فرشاشش کم مونده بود پارع شن نشستم نگاهی به مامانم انداختم که بیخیال برا خودش چای میریخ رو بهش گفتم مامان نگاهی بهم انداخ و گف هان
نمیدونم چرا از اولشم مامان منو دوس نداش انگار که اصلن وجود ندارم بیخیال از فکرای چرت سرمو تکون دادم رو بهش گفتم برا منم چای بریز سری تکون دادو به سمت سماور رف در همین حین منو مخاطبش قرار داد و گف امروز قرارع آقای حمید اینا بیان
با گفتن این حرفع مامان تکع سنگک که دهنم گذاشتع بودم پرید گلوم به سرفه افتادم نح انگار راستی راستی اینا دس از سرم ور نمیدارن آهی کشیدمو از جام پاشدم
هوی مگع تو چای نمیخاسی به حرفش اعتنایی نکردمو وارد اتاقم شدم حالا چیکار کنم با هیراد مردی که یه بار ازدواج کرد و زنش مُردع ینی خودکشی کرده چیکار کنم به فکر رفتم
ای کاش هیچموقع خونه دوستم شبنم نمیرفتم که هیراد منو ببینع [۱ماه قبل:تند کتونی های آبیمو پوشیدم از خونه بیرون اومدم امروز با شبتم قرار داشتم میخاستیم باهم درس بخونیم به آیفون رو به روم خیره شدم وضع زندگی شبنم بر خلاف زندگی ما توپ بود با انگشت دکمشو لمس کردم که بعد از چن دیغ یع خانومی گف بله بفرمائید
صدامو صاف کردمو منم هَستی خانومع هم بلافاصله گف بله بفرماین هَستی خانوم در با صدای تیکی واشد وارد حیاطشون کع شدمدهنم اندازع قار شد پَشمام حیاطو نگا
پایان پارت ۲#
۷.۱k
۱۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.