این داستان:دیر اومدن جونگ کوک شب تولد گائول
خیلی ناراحت بودم هم عصبانی چون شبه تولدم بود و جونگ کوک خونه نبود اومد خونه ساعت ۱۱ بود راش ندادم بیاد تو اتاق پتو و بالشتو برداشتم پرت کردم تو صورتش من:همون بیرون بخوابی بهتره
درم بستم شب بیدار شدم داشتم میرفتم دیدم جونگ کوک نشسته پایین تختم(شکل تصویر🙂😂بالا) کوک:عشقم دلم برات تنگ شده دلت میاد نزاری کنارت بخوابم ببخشید دیر اومدم بیبی من قهر بودم و به حرفش گوش نمیدادم کوک:گائولم
من:🙁
کوک:🙁 بعد رفتم بیرون چند دقیقه بعد دستشو گرفت پشتش و اومد تو من:ام اون چیه پشتت کوک:برگرد بعد برگشتم یه دفع یه گردنبند انداخت رو گردنم خیلی خوشگل بود من:وایی کوک:من اگرم دیر اومده باشم تولدتو ولی یادم بوده که برات کادو بخرم اینم کادوی من تولدت مبارک من:وایی مرسی بعد پریدم بغلش کردم کوک:حالا بیام کنارت بخوابم دلم برات تنگ شده بود
من:باشه بیا
درم بستم شب بیدار شدم داشتم میرفتم دیدم جونگ کوک نشسته پایین تختم(شکل تصویر🙂😂بالا) کوک:عشقم دلم برات تنگ شده دلت میاد نزاری کنارت بخوابم ببخشید دیر اومدم بیبی من قهر بودم و به حرفش گوش نمیدادم کوک:گائولم
من:🙁
کوک:🙁 بعد رفتم بیرون چند دقیقه بعد دستشو گرفت پشتش و اومد تو من:ام اون چیه پشتت کوک:برگرد بعد برگشتم یه دفع یه گردنبند انداخت رو گردنم خیلی خوشگل بود من:وایی کوک:من اگرم دیر اومده باشم تولدتو ولی یادم بوده که برات کادو بخرم اینم کادوی من تولدت مبارک من:وایی مرسی بعد پریدم بغلش کردم کوک:حالا بیام کنارت بخوابم دلم برات تنگ شده بود
من:باشه بیا
۳۳.۱k
۲۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.