رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۲
سورن ماشین رو روشن کرد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
وسطای راه یهو وسط این همه سکوت آیدا بلند گفت:
آها سوتی دادم!
با این حرفش رسما زمین رو گاز می زدم .
سورنم خیلی سعی کرده بود خندش رو کنترل کنه و به رانندگیش بچسبه.
دریا با یه پس کله ای ساکتم کرد و آروم تو گوشم گفت:
تو هم احساس می کنی داره می دزدتمون؟
با این حرفش فوری نگاهش کردم:
چجوری همچین نتیجه ای گرفتی اونوقت؟
آیدا: اخه ما این همه مدت داریم می ریم دانشگاه ولی اولین باره این خیابونا رو می بینم.
من: خوب لابد داره از یه راه دیگه میره.
سورن جاوی یه سوپر مارکت نگه داشت و گفت:
یه لحظه الان میام.
همین که رفت آیدا بازوم رو چسبید و گفت: نکنه بره نقشه قتلمون رو بکشه.
من: آیدا زیادی فیلم اکشن دیدیا.
داریم می ریم سوالا رو بدزدیم نه اینکه دزدیده بشیم.
در ضمن هر دومون مهارتای رزمی داریم و دو نفر به یه نفریم به نظرت موفق میشه؟
آیدا که دید حرفام منطقیه ساکت نشست سر جاش.
چند دقیقه بعد سورن برگشت و یه پلاستیک پر از خوراکی بهمون داد.
سورن: اینا رو بخورین ممکنه نتونیم ساعت ۱۱ بریم داخل و گشنتون بشه.
لبخندی زدم و به آیدا خیره شدم و با نگاهم بهش گفتم:
دیدی گفتم الکی داری می ترسی.
آیدا انرژی زا رو برداشت و مشغول خوردن شد.
منم اول کیک رو باز کردم و بعد انرژی زام رو باهاش خوردم.
وقتی رسیدیم دم در دانسگاه ساعت ۱۰ و چهل و پنج دقیقه بود.
تو ربع ساعت تمام خوراکی ها رو تموم کردیم و وقتس نگهبان لامپ اتاقکش رو خاموش کرد از ماشین پیاده شدیم.
سورن ماسکای مشکی رو به سمتمون گرفت و گفت: ممکنه دوربیا فیلممون رو بگیرن پس بهتره محض احتیاط ماسک بزنیم تا هویتمون فاش نشه.
ماسک رو زدمو کلاه رو تا حد ممکن پایین آوردم تا جایی که اصلا صورتم مشخص نباشه.
دستکشامون رو پوشیدیم و پشت سر سورن آروم از در رفتیم بالا و پریدیم داخل.
از اونجایی که کفش اسپرت داشتیم صدای آنچنانی نداد ولی همون صدا هم برای بیدار کردن نگهبان کافی بود.
همین که نگهبان صدا رو شنید با یه جراغ قوه اومد بیرون و سورن تو این فاصله ی چند ثانیه ای دستمون رو گرفت و کشیدمون پشت یه درخت.
خدا رو شکر تنه درخت بزرگ بود و ما هم جوری کنار هم قرار گرفته بودیم که معلوم نبود.
نگهبان بعد از یه نگاه کلی به اطراف اومد سمت درختا.
اینقدر استرس داشتم که نفس کشیدنم یادم رفته بود.
دعا دعا می کردم تا نیاد این سمت وگرنه به محض انداختن نور سایمون معلوم می شد و لو میرفتیم.
صدای یه گربه باعث شد سر جاش متوقف بشه و بعد از یه فحش آبدار به گربه برگشت داخل اتاقش.
نفسی که حبس کرده بودم رو دادم بیرون و برای جند دقیقه نشستم چون پاهام بی حس شده بودن از استرس.
بعد لز چند دقیقه که حالم خوب شد بلند شدم و رو به سورن گفتم: من خوبم حالا می تونیم بریم.
سورن نگاه نگرانی بهم انداخت و آیدا آروم در گوشم گفت: واقعا خوبی؟؟
سرم رو تکون دادم و ماسکم رو گذاشتم رو صورتم.
به ورودی که رسیدیم یه نگاه به اطراف انداختیم و بعدش سورن کلیدی که از عموش کش رفته بود رو بیرون آورد و قفل در رو باز کرد.
سعی کردیم تا حد ممکن بی صدا اینکارو بکنیم تا نگهبان دوباره به اوضاع مشکوک نشه.
درروکه باز کردیم از خوشحالی دستام رو مشت کردم و آروم گفتم: همینه!!!
دوربینای راهرو داشت همه چی رو ضبط می کرد واسه همین کلاهم رو آوردم جلوتر.
آروم به سمت دفتر مدیر که سورن می گفت سوالا اونجا گذاشته شده رفتیم و درشو که باز کردیم وارد شدیم.
اتاقش خیلی بزرگ بود و یه میز بلند هم تو اتاق بود و چند تا صندلی چرمی.
دستگاه چاپ و اینا هم گذاشته شده بود.
پوشه رو که دیدم به سمتش رفتم و برش داشتم، داخلش رو نگاه کردم ولی سوالا نبود.
سورن همه جا رو گشت ولی خبری از سوالا نبود.
آروم ولی با لحنی عصبی گفتم: سورن مطمئنی سوالا اینجاس؟
شاید اصلا سوالا رو نداشته باشن اینجا.
سورن نن۹ کهنننحن مشغول گشتن بود گفت: عموم خودش گفت که سوالا رو تحویل دادن.
من: پس چرا پیداش نمی...
صدای پای یه نفر باعث شد خفه شم.
با چشای گشاد شده به آیدا و سورن که به در خیره شده بودن و دست کمی از من نداشتن انداختم.
سورن ماشین رو روشن کرد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
وسطای راه یهو وسط این همه سکوت آیدا بلند گفت:
آها سوتی دادم!
با این حرفش رسما زمین رو گاز می زدم .
سورنم خیلی سعی کرده بود خندش رو کنترل کنه و به رانندگیش بچسبه.
دریا با یه پس کله ای ساکتم کرد و آروم تو گوشم گفت:
تو هم احساس می کنی داره می دزدتمون؟
با این حرفش فوری نگاهش کردم:
چجوری همچین نتیجه ای گرفتی اونوقت؟
آیدا: اخه ما این همه مدت داریم می ریم دانشگاه ولی اولین باره این خیابونا رو می بینم.
من: خوب لابد داره از یه راه دیگه میره.
سورن جاوی یه سوپر مارکت نگه داشت و گفت:
یه لحظه الان میام.
همین که رفت آیدا بازوم رو چسبید و گفت: نکنه بره نقشه قتلمون رو بکشه.
من: آیدا زیادی فیلم اکشن دیدیا.
داریم می ریم سوالا رو بدزدیم نه اینکه دزدیده بشیم.
در ضمن هر دومون مهارتای رزمی داریم و دو نفر به یه نفریم به نظرت موفق میشه؟
آیدا که دید حرفام منطقیه ساکت نشست سر جاش.
چند دقیقه بعد سورن برگشت و یه پلاستیک پر از خوراکی بهمون داد.
سورن: اینا رو بخورین ممکنه نتونیم ساعت ۱۱ بریم داخل و گشنتون بشه.
لبخندی زدم و به آیدا خیره شدم و با نگاهم بهش گفتم:
دیدی گفتم الکی داری می ترسی.
آیدا انرژی زا رو برداشت و مشغول خوردن شد.
منم اول کیک رو باز کردم و بعد انرژی زام رو باهاش خوردم.
وقتی رسیدیم دم در دانسگاه ساعت ۱۰ و چهل و پنج دقیقه بود.
تو ربع ساعت تمام خوراکی ها رو تموم کردیم و وقتس نگهبان لامپ اتاقکش رو خاموش کرد از ماشین پیاده شدیم.
سورن ماسکای مشکی رو به سمتمون گرفت و گفت: ممکنه دوربیا فیلممون رو بگیرن پس بهتره محض احتیاط ماسک بزنیم تا هویتمون فاش نشه.
ماسک رو زدمو کلاه رو تا حد ممکن پایین آوردم تا جایی که اصلا صورتم مشخص نباشه.
دستکشامون رو پوشیدیم و پشت سر سورن آروم از در رفتیم بالا و پریدیم داخل.
از اونجایی که کفش اسپرت داشتیم صدای آنچنانی نداد ولی همون صدا هم برای بیدار کردن نگهبان کافی بود.
همین که نگهبان صدا رو شنید با یه جراغ قوه اومد بیرون و سورن تو این فاصله ی چند ثانیه ای دستمون رو گرفت و کشیدمون پشت یه درخت.
خدا رو شکر تنه درخت بزرگ بود و ما هم جوری کنار هم قرار گرفته بودیم که معلوم نبود.
نگهبان بعد از یه نگاه کلی به اطراف اومد سمت درختا.
اینقدر استرس داشتم که نفس کشیدنم یادم رفته بود.
دعا دعا می کردم تا نیاد این سمت وگرنه به محض انداختن نور سایمون معلوم می شد و لو میرفتیم.
صدای یه گربه باعث شد سر جاش متوقف بشه و بعد از یه فحش آبدار به گربه برگشت داخل اتاقش.
نفسی که حبس کرده بودم رو دادم بیرون و برای جند دقیقه نشستم چون پاهام بی حس شده بودن از استرس.
بعد لز چند دقیقه که حالم خوب شد بلند شدم و رو به سورن گفتم: من خوبم حالا می تونیم بریم.
سورن نگاه نگرانی بهم انداخت و آیدا آروم در گوشم گفت: واقعا خوبی؟؟
سرم رو تکون دادم و ماسکم رو گذاشتم رو صورتم.
به ورودی که رسیدیم یه نگاه به اطراف انداختیم و بعدش سورن کلیدی که از عموش کش رفته بود رو بیرون آورد و قفل در رو باز کرد.
سعی کردیم تا حد ممکن بی صدا اینکارو بکنیم تا نگهبان دوباره به اوضاع مشکوک نشه.
درروکه باز کردیم از خوشحالی دستام رو مشت کردم و آروم گفتم: همینه!!!
دوربینای راهرو داشت همه چی رو ضبط می کرد واسه همین کلاهم رو آوردم جلوتر.
آروم به سمت دفتر مدیر که سورن می گفت سوالا اونجا گذاشته شده رفتیم و درشو که باز کردیم وارد شدیم.
اتاقش خیلی بزرگ بود و یه میز بلند هم تو اتاق بود و چند تا صندلی چرمی.
دستگاه چاپ و اینا هم گذاشته شده بود.
پوشه رو که دیدم به سمتش رفتم و برش داشتم، داخلش رو نگاه کردم ولی سوالا نبود.
سورن همه جا رو گشت ولی خبری از سوالا نبود.
آروم ولی با لحنی عصبی گفتم: سورن مطمئنی سوالا اینجاس؟
شاید اصلا سوالا رو نداشته باشن اینجا.
سورن نن۹ کهنننحن مشغول گشتن بود گفت: عموم خودش گفت که سوالا رو تحویل دادن.
من: پس چرا پیداش نمی...
صدای پای یه نفر باعث شد خفه شم.
با چشای گشاد شده به آیدا و سورن که به در خیره شده بودن و دست کمی از من نداشتن انداختم.
۶۵.۲k
۰۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.