از وقتی فهمیدم که..
💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت2
_ت..و..سو.ج..ی من..ی؟
وااااتتتتتت؟؟؟؟این چی میگهههه!چه لحجه ای هم داره..
+بَلَه؟
بابا:دخترم..بیا برات توضیح میدم..
مامان همینجوری داشت اشک میریخت
اصلا نمیفهمیدم داره چی میشه
+میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
بابا:ببین عزیزم ما بعضی چیزی رو برات نگفتیم گذاشتیم وقتی ۱۸ سالت شد برات بگیم اما تو تازه ۱۷ سالت هست و مثل اینکه مامان و بابای واقعیت تاقت نیاوردن اومدن دنبالت ...+مامان بابای واقعیم؟
مگه شما مامان بابای واقعی من نیستین!
+بیا بشین!
رفتم کنارش نشستم..
بابا:عزیزم همونطور که گفتم تو دختر واقعی ما نیستی ما تورو وقتی تازه دنیا اومده بودی بابات ازمون خواست که تورو پیش خودمون نگه داریم..ماهم که بعد از داداشت مامانت نتونست دیگه بچه دار بشیم و بخاطر همین قبول کردیم
آقاهه:بذارید بقیشو من بگم..
دخترم من قبلا خیلی دشمن داشتم و اونا منو خیلی تهدید میکردن که یه بلایی سر خانوادم میارن
من خیلی دختر دوست داشتم اما بچه اولم یه پسر بود که 9 سالش بود اون موقع وقتی فهمیدیم که یه دختر گیرمون اومده خیلی خوشحال شدیم اما..
میترسیدم که تورو پیش خودم نگه دارم پس تصمیم گرفتم بعد از زایمان مادرت بیایم ایران تورو به یکی از دوستامون بسپاریم
+بزارید یه دقیقه..مگه من وسیله بودم که بخواین منو بسپارید دست کسی؟
ناراحت سرشو انداخت پایین...
تحمل حجم این همه واقعیت رو همراه باهم نداشتم!
#سناریو #آرمی #بی تی اس #فیک #فیکشن #رمان فیک
#پارت2
_ت..و..سو.ج..ی من..ی؟
وااااتتتتتت؟؟؟؟این چی میگهههه!چه لحجه ای هم داره..
+بَلَه؟
بابا:دخترم..بیا برات توضیح میدم..
مامان همینجوری داشت اشک میریخت
اصلا نمیفهمیدم داره چی میشه
+میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
بابا:ببین عزیزم ما بعضی چیزی رو برات نگفتیم گذاشتیم وقتی ۱۸ سالت شد برات بگیم اما تو تازه ۱۷ سالت هست و مثل اینکه مامان و بابای واقعیت تاقت نیاوردن اومدن دنبالت ...+مامان بابای واقعیم؟
مگه شما مامان بابای واقعی من نیستین!
+بیا بشین!
رفتم کنارش نشستم..
بابا:عزیزم همونطور که گفتم تو دختر واقعی ما نیستی ما تورو وقتی تازه دنیا اومده بودی بابات ازمون خواست که تورو پیش خودمون نگه داریم..ماهم که بعد از داداشت مامانت نتونست دیگه بچه دار بشیم و بخاطر همین قبول کردیم
آقاهه:بذارید بقیشو من بگم..
دخترم من قبلا خیلی دشمن داشتم و اونا منو خیلی تهدید میکردن که یه بلایی سر خانوادم میارن
من خیلی دختر دوست داشتم اما بچه اولم یه پسر بود که 9 سالش بود اون موقع وقتی فهمیدیم که یه دختر گیرمون اومده خیلی خوشحال شدیم اما..
میترسیدم که تورو پیش خودم نگه دارم پس تصمیم گرفتم بعد از زایمان مادرت بیایم ایران تورو به یکی از دوستامون بسپاریم
+بزارید یه دقیقه..مگه من وسیله بودم که بخواین منو بسپارید دست کسی؟
ناراحت سرشو انداخت پایین...
تحمل حجم این همه واقعیت رو همراه باهم نداشتم!
#سناریو #آرمی #بی تی اس #فیک #فیکشن #رمان فیک
۱۲.۴k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.