با صورت عبوسم طرفش چرخیدم تا تاثیر حرفمو ببینم
با صورت عبوسم طرفش چرخیدم تا تاثیر حرفمو ببینم
خونسرد با لبی که از زور خنده داشت کش میومد گفت
-قبلا اینقد غرغرو نبودی که رضا...چشم من صبحونه میخورم همیشه
حال خوششو که میدیدم دلم نمیومد دوباره غر بزنم
نیشمو باز کردم
+جسارت کردم سرورم عذر بنده رو پذیرا باشین
الانم شمارو به ضیافت مهمونی به میزبانی خودم دعوت میکنم
لبخندش حالا بدون وجود سد دندوناش روی لبش خیلی پر رنگ و رو تر از همیشه به چشم میومد
مدتی گذشت
حس میکردم خیلی سرما توی محفظه ماشین جا شده شیشه رو بالا اوردم و توجیح کردم
+دیگه زیادی سرد شد...نه؟
توجهم جلبه دستاش شد که به هم میمالیدشون تا گرم شه
حسی قدرتمند تر از ارادم وسوسه گرفتن دستاشو توی دلم مینداخت نااختیار دست راستمو از فرمون جدا کردم و دستاشو با یه دست بغل گرفتم
+چرا نگفتی اینقد سردت شده
گرمای بدن همیشه تب دار و ملتهب من سرپناه دستای سرما زدش شد
همزمان که با بیخیالی ظاهری به جلو نگاه میکردم با دستم هم فشار های ریزی به انگشتا و دستاش میدادم
چشم های اونهم روی دستای اسیرش میچرخید
تپش محکم قلبم منو متوجه خودش کرد
توی سینه ام انگار طبل میزدن
طوری که غوغای توی دلم اشکار نشه قاچ درشتی از هوا بلعیدم تا کمی شرایطم عادی تر شه
لامسه به من میگفت الان دیگه گرما بقدر کافی روی دستاش نشسته و باید رهاش کنی
اما چیزی فراتر از لمس ، بو ، دید یا مزه و صدا
از اینکار به شدت ممانعت میکرد
سختی استخوان و اعصاب تن منو نرم و خاموش کرده بود
مثل کسی که فلج شده باشه توان حرکت دادن و جدا کردن دستمو نداشتم یا در واقع نمیخواستم که داشته باشم بنای بر همین تا مقصد شماره یک که کافه خلوتی بود خودمو به اون راه زدم و دستشو ول نکردم
اینکه اون هم سعی در ایجاد فاصله نداشت برای من دوست داشتنی ترش میکرد
رضایت با قاطعیت ،طولانی مدت ماهیچه های گونه مو به طرف بالا سوق میداد تا لبخندم لحظه ای صورتمو ترک نکنه
صرف یه صبحانه وقت زیادی از پاساژگردی اینده ما نمیگرفت
خلاف همیشه اصلا برام مهم نبود که روی چه میزی کجای کافه کدوم کافه یا کدوم سفارش با موقعیت مکان و زمان برای من جور میشه
خونسرد با لبی که از زور خنده داشت کش میومد گفت
-قبلا اینقد غرغرو نبودی که رضا...چشم من صبحونه میخورم همیشه
حال خوششو که میدیدم دلم نمیومد دوباره غر بزنم
نیشمو باز کردم
+جسارت کردم سرورم عذر بنده رو پذیرا باشین
الانم شمارو به ضیافت مهمونی به میزبانی خودم دعوت میکنم
لبخندش حالا بدون وجود سد دندوناش روی لبش خیلی پر رنگ و رو تر از همیشه به چشم میومد
مدتی گذشت
حس میکردم خیلی سرما توی محفظه ماشین جا شده شیشه رو بالا اوردم و توجیح کردم
+دیگه زیادی سرد شد...نه؟
توجهم جلبه دستاش شد که به هم میمالیدشون تا گرم شه
حسی قدرتمند تر از ارادم وسوسه گرفتن دستاشو توی دلم مینداخت نااختیار دست راستمو از فرمون جدا کردم و دستاشو با یه دست بغل گرفتم
+چرا نگفتی اینقد سردت شده
گرمای بدن همیشه تب دار و ملتهب من سرپناه دستای سرما زدش شد
همزمان که با بیخیالی ظاهری به جلو نگاه میکردم با دستم هم فشار های ریزی به انگشتا و دستاش میدادم
چشم های اونهم روی دستای اسیرش میچرخید
تپش محکم قلبم منو متوجه خودش کرد
توی سینه ام انگار طبل میزدن
طوری که غوغای توی دلم اشکار نشه قاچ درشتی از هوا بلعیدم تا کمی شرایطم عادی تر شه
لامسه به من میگفت الان دیگه گرما بقدر کافی روی دستاش نشسته و باید رهاش کنی
اما چیزی فراتر از لمس ، بو ، دید یا مزه و صدا
از اینکار به شدت ممانعت میکرد
سختی استخوان و اعصاب تن منو نرم و خاموش کرده بود
مثل کسی که فلج شده باشه توان حرکت دادن و جدا کردن دستمو نداشتم یا در واقع نمیخواستم که داشته باشم بنای بر همین تا مقصد شماره یک که کافه خلوتی بود خودمو به اون راه زدم و دستشو ول نکردم
اینکه اون هم سعی در ایجاد فاصله نداشت برای من دوست داشتنی ترش میکرد
رضایت با قاطعیت ،طولانی مدت ماهیچه های گونه مو به طرف بالا سوق میداد تا لبخندم لحظه ای صورتمو ترک نکنه
صرف یه صبحانه وقت زیادی از پاساژگردی اینده ما نمیگرفت
خلاف همیشه اصلا برام مهم نبود که روی چه میزی کجای کافه کدوم کافه یا کدوم سفارش با موقعیت مکان و زمان برای من جور میشه
۳۴.۱k
۰۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.