محمد زهری
محمد زُهرَی
شاعر فردا
◇ ︎نمونهی شعر:
(۱)
به گلگشت جوانان،
یاد ما را زنده دارید ای رفیقان،
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایهی انگشتر فردا،
و خون ما:
به سرخی گل لاله
به گرمی لب تبدار عاشق،
به پاکی تن بیرنگ ژاله،
ریخت بر دیوار هر کوچه.
و رنگی زد به به خاک تشنهی هر کوه.
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری.
و این است آن پرند نرم شگرفی،
که میبافید.
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر میخندد
و این است آن لب لعل زنانی را،
که میخواهید
و پر پر میزند ارواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که میخوانید
شما، یاران! نمیدانید:
چه تبهایی تن رنجور ما را آب کرد.
چه لبهایی به جای نقش خنده داغ شد.
و چه امیدهایی در دل غرقاب خون، نابود میگردید.
ولی ما، دیدهایم اندر نهان دورهی خود:
سر آزاد مردان را، فراز چوبهی دار.
حصار ساکت زندان،
که در خود میفشارد نغمههای زندگانی را.
و رنجی کاندرون کورهی خود میگدازد.
(۲)
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است
من از شهرِ “زمان دور” میآیم
من آنجا بودم و اکنون اینجایم
در آنجا، در نهاد زندگانی، جوش طوفان بود.
بهاران بود.
زمین پروردهی دست خدایان بود.
می صد ساله میجوشید در پیمانهی خورشید
نگاه خورشید در روشنای دیدگان میسوخت
چو قویی، دختر مهتاب، بر سنگ خیابان، سینه میمالید.
من آنجا بودم و اینک اینجایم
نویدی نیست با من
نه پیغامی از آن همشهریان دور
نه چشمی بر نثار تحفهی این شهر
در اینجا، آه…! خاموشی است، تاریکی است، تنهایی است.
خزان در برگ ریز هر چه سبزی میزند در چشم
فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده
زمانه گوش بسته بر لب شیطان
سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
نه سوزی بر دلی، از آنچه هست و نیست
نه شوری در تکاپوی تمنایی
همه سر در گریبان غم خود، مات مانده
و من، از شهر دیگر آمده، در غربت این شهر میگریم
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است.
(۳)
[تقدیم به گلچین گیلانی]
صبح باران / ظهر باران / عصر باران
شب - همه شب - باز باران
دائماً چتر است و / باران است و / بارانی…
شهر، شهر بینگاهی است
کشفهای تازه را ناخواسته،
بدرود گفته…
خانهها با پلههای چوبی پیچان
سرد / دلمرده / نمور و / تار…
هست فریادی اگر / نجواست
یا صدای سوت کشتی / یا ترن / یا کارخانه
یا طنین خستهی زنگ کلیسا / - روز یکشنبه -
که دگر در گوش سنگین جوانان / مرده و ناآشناست…
(۴)
او هوایم را داشت
که پیادهروها لیز و یخبندان بود
بیهوا رفت
بیهوا ماندم
چه هوایش - امروز
که پیادهروها لیز و یخبندان است-
در سرم پیچیده ست.
(۵)
من نوشتم از راست
تو نوشتی از چپ
وسط سطر رسیدیم به هم.
(۶)
شبی از شبها
تو مرا گفتی
- «شب باش!»
من که شب بودم و
شب هستم و
شب خواهم بود
شب شب گشتم
به امیدی که تو فانوس سحرگاه شب من باشی.
(۷)
شبی از شبها
ژرف ظلمانی چشمانت!
روزن رویایی را در من بشکافت
که از آن، دریا پیدا بود.
(۸)
کوه با کوه سخن میگوید
من و تو اما
در پس پنجرهی حنجرهمان
تار آوا
پژمردند.
(۹)
یک قطره از قبیلهی باران
با مرغ تشنه گفت:
«سیراب باد مزرعهی تنگ سینهات»
(۱۰)
شبی از شبها
ای تو آیینه هر پاکی!
ای پاک!
با تو باور کردم
که جهان خالی از آیینه پاکی نیست.
(۱۱)
دستی است
بالای دست شب؛
دست سپید صبح.
(۱۲)
تا شکوفهی سیب،
تازیانهای به دست باد دید،
ریخت.
نازنین، چه زود رنجه میشود.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
سرچشمهها
- حقوقی، محمد (۱۳۷۷ (چاپ دوم))، شعر نو از آغاز تا امروز، تهران: نشر ثالث.
- زندگینامه شاعران ایرانی از رودکی تا امروز، پروین شکیبا.
- ویکیپدیا فارسی.
www.poempersian.ir
www.portal.nlai.ir/daka/Wiki
www.poem135.blogfa.com
www.pechpecheh.blogfa.com
www.rain135.blogfa.com
و...
شاعر فردا
◇ ︎نمونهی شعر:
(۱)
به گلگشت جوانان،
یاد ما را زنده دارید ای رفیقان،
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایهی انگشتر فردا،
و خون ما:
به سرخی گل لاله
به گرمی لب تبدار عاشق،
به پاکی تن بیرنگ ژاله،
ریخت بر دیوار هر کوچه.
و رنگی زد به به خاک تشنهی هر کوه.
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری.
و این است آن پرند نرم شگرفی،
که میبافید.
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر میخندد
و این است آن لب لعل زنانی را،
که میخواهید
و پر پر میزند ارواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که میخوانید
شما، یاران! نمیدانید:
چه تبهایی تن رنجور ما را آب کرد.
چه لبهایی به جای نقش خنده داغ شد.
و چه امیدهایی در دل غرقاب خون، نابود میگردید.
ولی ما، دیدهایم اندر نهان دورهی خود:
سر آزاد مردان را، فراز چوبهی دار.
حصار ساکت زندان،
که در خود میفشارد نغمههای زندگانی را.
و رنجی کاندرون کورهی خود میگدازد.
(۲)
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است
من از شهرِ “زمان دور” میآیم
من آنجا بودم و اکنون اینجایم
در آنجا، در نهاد زندگانی، جوش طوفان بود.
بهاران بود.
زمین پروردهی دست خدایان بود.
می صد ساله میجوشید در پیمانهی خورشید
نگاه خورشید در روشنای دیدگان میسوخت
چو قویی، دختر مهتاب، بر سنگ خیابان، سینه میمالید.
من آنجا بودم و اینک اینجایم
نویدی نیست با من
نه پیغامی از آن همشهریان دور
نه چشمی بر نثار تحفهی این شهر
در اینجا، آه…! خاموشی است، تاریکی است، تنهایی است.
خزان در برگ ریز هر چه سبزی میزند در چشم
فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده
زمانه گوش بسته بر لب شیطان
سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
نه سوزی بر دلی، از آنچه هست و نیست
نه شوری در تکاپوی تمنایی
همه سر در گریبان غم خود، مات مانده
و من، از شهر دیگر آمده، در غربت این شهر میگریم
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است.
(۳)
[تقدیم به گلچین گیلانی]
صبح باران / ظهر باران / عصر باران
شب - همه شب - باز باران
دائماً چتر است و / باران است و / بارانی…
شهر، شهر بینگاهی است
کشفهای تازه را ناخواسته،
بدرود گفته…
خانهها با پلههای چوبی پیچان
سرد / دلمرده / نمور و / تار…
هست فریادی اگر / نجواست
یا صدای سوت کشتی / یا ترن / یا کارخانه
یا طنین خستهی زنگ کلیسا / - روز یکشنبه -
که دگر در گوش سنگین جوانان / مرده و ناآشناست…
(۴)
او هوایم را داشت
که پیادهروها لیز و یخبندان بود
بیهوا رفت
بیهوا ماندم
چه هوایش - امروز
که پیادهروها لیز و یخبندان است-
در سرم پیچیده ست.
(۵)
من نوشتم از راست
تو نوشتی از چپ
وسط سطر رسیدیم به هم.
(۶)
شبی از شبها
تو مرا گفتی
- «شب باش!»
من که شب بودم و
شب هستم و
شب خواهم بود
شب شب گشتم
به امیدی که تو فانوس سحرگاه شب من باشی.
(۷)
شبی از شبها
ژرف ظلمانی چشمانت!
روزن رویایی را در من بشکافت
که از آن، دریا پیدا بود.
(۸)
کوه با کوه سخن میگوید
من و تو اما
در پس پنجرهی حنجرهمان
تار آوا
پژمردند.
(۹)
یک قطره از قبیلهی باران
با مرغ تشنه گفت:
«سیراب باد مزرعهی تنگ سینهات»
(۱۰)
شبی از شبها
ای تو آیینه هر پاکی!
ای پاک!
با تو باور کردم
که جهان خالی از آیینه پاکی نیست.
(۱۱)
دستی است
بالای دست شب؛
دست سپید صبح.
(۱۲)
تا شکوفهی سیب،
تازیانهای به دست باد دید،
ریخت.
نازنین، چه زود رنجه میشود.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
سرچشمهها
- حقوقی، محمد (۱۳۷۷ (چاپ دوم))، شعر نو از آغاز تا امروز، تهران: نشر ثالث.
- زندگینامه شاعران ایرانی از رودکی تا امروز، پروین شکیبا.
- ویکیپدیا فارسی.
www.poempersian.ir
www.portal.nlai.ir/daka/Wiki
www.poem135.blogfa.com
www.pechpecheh.blogfa.com
www.rain135.blogfa.com
و...
۴۵۴
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.