رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۶
گوشی رو از دست آرش گرفتم و با صدای بلند صداش زدم: دریا، دریا خوبی؟ چرا جواب نمیدی همین الان باهامون حرف زدی.
ولی هیچکس جواب نداد.
گوشی رو قطع کردم و با عجله سوار ماشین شدم که آرش و سارین و آیدا هم خودشونو رسوندن، و بعد با بیشترین سرعتی که می تونستم به سمت مقصد حرکت کردم.
دریا
صدای موج هایی که به صخره ها برخورد می کردن از خواب بیدارم کرد.
با خوشحالی چشمام رو باز کردم و مطمئن بودم که آرش نجاتم داده اما...
اومدم که صاف رو صندلی بشینم تا بتونم منظره رو ببینم اما محکم به صندلی بسته بودنم.
هنوز تموم نشده؟
لعنتی ای زیر لب گفتم و منتظر شدم ببینم باز چه خبر شده.
حتی تو این لحظه صدای آروم دریا هم نمیتونست آرومم کنه.
استرس بدی به جونم افتاده بود و می ترسیدم این بار دیگه نتونم جون سالم از دستش به در ببرم.
از پشت پنجره تونستم ببینمش.
وقتی دید بهوش اومدم پوزخندی زد و در ماشین رو باز کرد.
نگاه کلی ای بهم انداخت و گفت:
حتما دلت میخواد از شرم خلاص شی نه؟
بدون هیچ حرفی و با عصبانیت نگاش کردم.
سرش رو آورد نزدیک گوشم و آروم گفت: ولی چیکار کنیم که نمی تونی از شرم خلاص شی چون دست و پاهات بسته اس و این بار محکم تر از بار قبلیه و کاری از دستت بر نمیاد.
با سر زدم تو سرش که از درد صورتش جمع شد و خودشو عقب کشید.
عصبانی نگاهی بهم انداخت و گفت:
هنوزم امید داری اون جوجه پلیسا واسه نجاتت بیان؟
فکرشو هم نکن حتما اونا هم تا حالا تو تله افتادن.
من که نمیتونستم منظورشو بفهمم با تعجب نگاش کردم که بعد از اینکه تعجب رو از نگاهم خوند پوزخندی زد و گفت: واقعا فکر کردی من اینقدر نفهمم که گوشیم رو خاموش نکنم و بزارمش تو جیبم تا تو بتونی ازم بقابیش و خبرشون کنی؟
من: یجوری حرف بزن بفهمم چه زری میرنی.
نگاهی به دریا انداخت و در همون حال گفت:
همش نقشه بود تا اونا رو گیر بندازم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
حتما تا الان همشون مردن.
با این حرفش شوک بزرگی بهم وارد شد و با ترس نگاهش کردم.
توانایی گفتن یه کلمه رو هم نداشتم.
فقط از تصور مرگ آرش و آیدا و سورن و سارین مغزم داشت منفجر میشد.
در ماشین رو محکم بست و اومد رو صندلی راننده نشست.
ماشین رو روشن کرد و به سمت یه مقصد نامعلوم حرکت کرد.
و من بودم و افکاری که مثل خوره به جونم افتاده بودن.
اشکایی که راه خودشون رو باز کرده بودن و با شدت پایین می ریختن.
هیچ درکی از اطرافم نداشتم و فقط با ترس اینکه واقعا حقیقتو گفته باشه مشت کرده بودم.
گوشی رو از دست آرش گرفتم و با صدای بلند صداش زدم: دریا، دریا خوبی؟ چرا جواب نمیدی همین الان باهامون حرف زدی.
ولی هیچکس جواب نداد.
گوشی رو قطع کردم و با عجله سوار ماشین شدم که آرش و سارین و آیدا هم خودشونو رسوندن، و بعد با بیشترین سرعتی که می تونستم به سمت مقصد حرکت کردم.
دریا
صدای موج هایی که به صخره ها برخورد می کردن از خواب بیدارم کرد.
با خوشحالی چشمام رو باز کردم و مطمئن بودم که آرش نجاتم داده اما...
اومدم که صاف رو صندلی بشینم تا بتونم منظره رو ببینم اما محکم به صندلی بسته بودنم.
هنوز تموم نشده؟
لعنتی ای زیر لب گفتم و منتظر شدم ببینم باز چه خبر شده.
حتی تو این لحظه صدای آروم دریا هم نمیتونست آرومم کنه.
استرس بدی به جونم افتاده بود و می ترسیدم این بار دیگه نتونم جون سالم از دستش به در ببرم.
از پشت پنجره تونستم ببینمش.
وقتی دید بهوش اومدم پوزخندی زد و در ماشین رو باز کرد.
نگاه کلی ای بهم انداخت و گفت:
حتما دلت میخواد از شرم خلاص شی نه؟
بدون هیچ حرفی و با عصبانیت نگاش کردم.
سرش رو آورد نزدیک گوشم و آروم گفت: ولی چیکار کنیم که نمی تونی از شرم خلاص شی چون دست و پاهات بسته اس و این بار محکم تر از بار قبلیه و کاری از دستت بر نمیاد.
با سر زدم تو سرش که از درد صورتش جمع شد و خودشو عقب کشید.
عصبانی نگاهی بهم انداخت و گفت:
هنوزم امید داری اون جوجه پلیسا واسه نجاتت بیان؟
فکرشو هم نکن حتما اونا هم تا حالا تو تله افتادن.
من که نمیتونستم منظورشو بفهمم با تعجب نگاش کردم که بعد از اینکه تعجب رو از نگاهم خوند پوزخندی زد و گفت: واقعا فکر کردی من اینقدر نفهمم که گوشیم رو خاموش نکنم و بزارمش تو جیبم تا تو بتونی ازم بقابیش و خبرشون کنی؟
من: یجوری حرف بزن بفهمم چه زری میرنی.
نگاهی به دریا انداخت و در همون حال گفت:
همش نقشه بود تا اونا رو گیر بندازم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
حتما تا الان همشون مردن.
با این حرفش شوک بزرگی بهم وارد شد و با ترس نگاهش کردم.
توانایی گفتن یه کلمه رو هم نداشتم.
فقط از تصور مرگ آرش و آیدا و سورن و سارین مغزم داشت منفجر میشد.
در ماشین رو محکم بست و اومد رو صندلی راننده نشست.
ماشین رو روشن کرد و به سمت یه مقصد نامعلوم حرکت کرد.
و من بودم و افکاری که مثل خوره به جونم افتاده بودن.
اشکایی که راه خودشون رو باز کرده بودن و با شدت پایین می ریختن.
هیچ درکی از اطرافم نداشتم و فقط با ترس اینکه واقعا حقیقتو گفته باشه مشت کرده بودم.
۴۱.۷k
۲۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.