تک پارتی (وقتی بعد از مدت ها تورو میبینه...)
#فلیکس
#استری_کیدز
وقتی اکسته و تو عضو نهم بودی و به خاطر فشار های زیادی که روته ، گروه رو ترک میکنی و یه روز فلیکس دوباره میبینتت.....
ساعت نزدیکای ۶ عصر بود و هوا رو به تاریکی میرفت..
توی همون پارک همیشگی روی نیمکتی نشسته بودی و نگاهت به آسمون ابری که خورشید نور نسبتاً کمی رو ازش عبور میداد ، بود....و مثل همیشه بی حس و بی تفاوت از همه چیز به آسمون خیره بودی...
همینطور که نگاهت به آسمون بود آروم پلکاتو روی هم گذاشتی و چشمات رو بستی...میخواستی از باد پاییزی که میاد لذت ببری و خودت رو بهش بسپری...
همینطور که پلکاتو روی هم بود صدای قدم های فردی رو شنیدی که داشت نزدیک میشد..توجهی نکردی که صدای قدم ها متوقف شد و فردی روی نیمکت سنگینی کرد و نشست...
بازم بی توجه اون فرد چشمات بسته بود و سعی میکردیم همه چیز حتی خاطراتت رو به باد ها بسپری و فقط برای یک لحظه هم که شده اون فرد رو از ذهنت بیرون کنی....اما انگار سرنوشت هرگز اینو نمیخواست...
_ نمیدونستم هنوز هم به اینجا میای
با شنیدن صدای مردونه و بم فردی چشمات رو با سرعت زیادی باز کردی اما از ترس اینکه واقعاً همونی باشه که فکر میکردی نمیتونستی صورتت رو به سمتش بچرخونی....
_ خیلی شکسته شدی....
بغضی که توی صداش داشت باعث میشد اشک توی چشمای تو هم حلقه بزنه....
_ متاسفم....
دیگه نمیتونستی تحمل کنی و صورتت رو به سمتش چرخوندی...با دیدن چهره ی پسری که عاشقش بودی...قطره ای اشک از کنار چشمت سرازیر شد....اونم درست مثل تو بود....
خودت رو بهش نزدیک کردی و اون تورو محکم توی بغلش کشید...
حالا فلیکس هم آروم آروم همینطور که تو توی بغلش اشک میریختی...برای این دوری طولانی مدت اشک میریخت...
توی بغل نرم و گرمی که سال ها ازت گرفته شده بود با شدت گریه میکردی....و حالا که قطره قطره بارون شروع به چکیدن کرده بود...توی اون هوای نسبتاً تاریک....فقط تو و عشق چندین سالت بودین که توی آغوش هم اشک میریختین
#استری_کیدز
وقتی اکسته و تو عضو نهم بودی و به خاطر فشار های زیادی که روته ، گروه رو ترک میکنی و یه روز فلیکس دوباره میبینتت.....
ساعت نزدیکای ۶ عصر بود و هوا رو به تاریکی میرفت..
توی همون پارک همیشگی روی نیمکتی نشسته بودی و نگاهت به آسمون ابری که خورشید نور نسبتاً کمی رو ازش عبور میداد ، بود....و مثل همیشه بی حس و بی تفاوت از همه چیز به آسمون خیره بودی...
همینطور که نگاهت به آسمون بود آروم پلکاتو روی هم گذاشتی و چشمات رو بستی...میخواستی از باد پاییزی که میاد لذت ببری و خودت رو بهش بسپری...
همینطور که پلکاتو روی هم بود صدای قدم های فردی رو شنیدی که داشت نزدیک میشد..توجهی نکردی که صدای قدم ها متوقف شد و فردی روی نیمکت سنگینی کرد و نشست...
بازم بی توجه اون فرد چشمات بسته بود و سعی میکردیم همه چیز حتی خاطراتت رو به باد ها بسپری و فقط برای یک لحظه هم که شده اون فرد رو از ذهنت بیرون کنی....اما انگار سرنوشت هرگز اینو نمیخواست...
_ نمیدونستم هنوز هم به اینجا میای
با شنیدن صدای مردونه و بم فردی چشمات رو با سرعت زیادی باز کردی اما از ترس اینکه واقعاً همونی باشه که فکر میکردی نمیتونستی صورتت رو به سمتش بچرخونی....
_ خیلی شکسته شدی....
بغضی که توی صداش داشت باعث میشد اشک توی چشمای تو هم حلقه بزنه....
_ متاسفم....
دیگه نمیتونستی تحمل کنی و صورتت رو به سمتش چرخوندی...با دیدن چهره ی پسری که عاشقش بودی...قطره ای اشک از کنار چشمت سرازیر شد....اونم درست مثل تو بود....
خودت رو بهش نزدیک کردی و اون تورو محکم توی بغلش کشید...
حالا فلیکس هم آروم آروم همینطور که تو توی بغلش اشک میریختی...برای این دوری طولانی مدت اشک میریخت...
توی بغل نرم و گرمی که سال ها ازت گرفته شده بود با شدت گریه میکردی....و حالا که قطره قطره بارون شروع به چکیدن کرده بود...توی اون هوای نسبتاً تاریک....فقط تو و عشق چندین سالت بودین که توی آغوش هم اشک میریختین
۳۲.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.