سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت هفدهم:
جونگکوک به زور اومد و گرفتم تو بغلش....یه دل سیر تو بغلش گریه کردم....کم کم داشتم اروم میشدم
جونگکوک: ا.ت....به حرفاش گوش بده....قول میدم اتفاق بدی نمیوفته
ا.ت: م..من نمیتونم....بزارید من برم*گریه
جونگکوک: ا.ت خواهش میکنم
دیگه چیزه نگفتم....به جیمین خیره شدم که چشماش پره اشک بود
ا.ت: قول دادی
جونگکوک: قول دادم
همشون رفتن بیرون فقط جیمین تو اتاق بود
جیمین: ا.ت....منو ببخش...من وقتی عصبی میشم اصن کارام دست خودم نیست نمیفهمم چکار میکنم
ا.ت: چند بار گفتم ببخشید چندبار گفتم غلط کردم
ا.ت: ولی تو کر شده بودی....چرا؟*بغض
انگار اصن چیزی برای گفتن نداشت
جیمین: ب...بیا از اول شروع کنیم....اصن بیا همه چیز و فراموش کنیم
ا.ت: برای تو خیلی راحته...ولی برای من نه
جیمین: ا.ت...
ا.ت: جیمین....بزار من برم
جیمین: ببین لطفا...
ا.ت: جیمین لطفا تمومش کن....من دیگه نمیکشم
دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون از اتاق
جین: چیشد جیمین؟
تهیونگ: بخشیدت؟
جونگکوک: حالش خوبه؟
جیمین ویو:
همینجور پشت سره هم سوال میکردن
جیمین: کمکش کنید...وسایل هاشو جمع کنه...ببریدش
تهیونگ: ی...یعنی چی؟
دیگه چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق خودم
(۴ ماه بعد)
ا.ت ویو:
بعد از اونشب من برگشتم خونه ی خودمون....تموم ماجرا هارو برای خونوادم گفتم حتی جریان غیب شدنمم گفتم....مامانم نمیدونست چی بگه چون فهمید با ازدواج کردنم زندگیم نابود شد
ادامه دارد
پارت هفدهم:
جونگکوک به زور اومد و گرفتم تو بغلش....یه دل سیر تو بغلش گریه کردم....کم کم داشتم اروم میشدم
جونگکوک: ا.ت....به حرفاش گوش بده....قول میدم اتفاق بدی نمیوفته
ا.ت: م..من نمیتونم....بزارید من برم*گریه
جونگکوک: ا.ت خواهش میکنم
دیگه چیزه نگفتم....به جیمین خیره شدم که چشماش پره اشک بود
ا.ت: قول دادی
جونگکوک: قول دادم
همشون رفتن بیرون فقط جیمین تو اتاق بود
جیمین: ا.ت....منو ببخش...من وقتی عصبی میشم اصن کارام دست خودم نیست نمیفهمم چکار میکنم
ا.ت: چند بار گفتم ببخشید چندبار گفتم غلط کردم
ا.ت: ولی تو کر شده بودی....چرا؟*بغض
انگار اصن چیزی برای گفتن نداشت
جیمین: ب...بیا از اول شروع کنیم....اصن بیا همه چیز و فراموش کنیم
ا.ت: برای تو خیلی راحته...ولی برای من نه
جیمین: ا.ت...
ا.ت: جیمین....بزار من برم
جیمین: ببین لطفا...
ا.ت: جیمین لطفا تمومش کن....من دیگه نمیکشم
دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون از اتاق
جین: چیشد جیمین؟
تهیونگ: بخشیدت؟
جونگکوک: حالش خوبه؟
جیمین ویو:
همینجور پشت سره هم سوال میکردن
جیمین: کمکش کنید...وسایل هاشو جمع کنه...ببریدش
تهیونگ: ی...یعنی چی؟
دیگه چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق خودم
(۴ ماه بعد)
ا.ت ویو:
بعد از اونشب من برگشتم خونه ی خودمون....تموم ماجرا هارو برای خونوادم گفتم حتی جریان غیب شدنمم گفتم....مامانم نمیدونست چی بگه چون فهمید با ازدواج کردنم زندگیم نابود شد
ادامه دارد
۱۲.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.