رها
#رها
آروم چشامو باز کردم و به سمت طاها برگشتم که دیدم تو جاش نیست باترس ازجام بلند شدم ،باخودم گفتم یعنی بازم رفت بازم منو تنها گذاشت،نه نه اون دیشب خودش منو بوسید پس نرفته ،نفس عمیقی کشیدم وبه سمت اتاق طاها رفتم دراتاقو باز کردم لباسمو ازتنم درآوردم،کبودیای روی گردنم وبازومم لبم بدجوری خودنمایی میکرد آروم دستی روشون کشیدم ،اینطوری حس میکردم دیگه فقط مال اونم اونم مال من ،چشامو بستم دستمو به سمت لبم بردم وسعی کردم دیشبو دوباره مرور کنم وقتی لباشو رو لبام گذاشت وقتی همراهیش کردمو وحشی ترشد با لبخند عمیقی که رولبم بود چشامو باز کردم و به سمت کمد لباس طاها رفتم درو باز کردم باخودم لباس آورده بودم ولی دوست داشتم لباسای اونو بپوشم ،یه پیراهن سفید مردونه از تو کمدش بیرون کشیدم وتنم کردم دگمه هاشو بستم ،آستیناشو تا آرنج تازدم ،بلندیش تاروی رون پام بود حوصله پوشیدن شلوار و نداشتم واسه همین دستی به موهام کشیدم وازاتاق بیرون زدم ازپله ها پایین اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم
#طاها
به سمت اتاقم رفتم که رها رو توی اتاقم روبه روی کمد لباسم دیدم ،لباسشو درآورده بود و به آینه خیره شده بود کبودیای روی بدنشو گردنش به شدت توی چشم بود ،بدن سفیدش دیونه ام میکرد ولی نباید قلبمو اسیر خودش میکرد واسه همین نفس عمیقی کشیدم وبدون رفتن توی اتاقم ازاونجا دورشدم ازپله ها پایین رفتم و به طرف آشپزخونه رفتم روی صندلی نشستم خاله صدفو شروینم داشتن صبحونه میخوردن،نرگس قهوه ای برام ریخت که رها رو درحال پایین اومدن ازپله ها دیدم،پیرهن سفید من تنش بود پاهای سفیدش وگردنش به شدت توی چشم بود ،بامظلومیت اومد کنارم نشست که خاله صدف سلامی بهش کرد و گفت نرگس براش قهوه بریزه ،رها لبخندی بهم زد که بااخم جوابشو دادم ،قهوشو توی دستش گرفت و شروع کرد به خوردنش که نگاهای خیره شروینو روش دیدم ،عصبی ترنفس عمیق وپشت سرهمی کشیدم که خاله صدف ازجاش بلند شدوروبه ما گفت میره بیرون کارداره ،خاله صدف رفت که شروین لبخندی به رها زد رهام با لبخند جوابشو داد ،باحرص فنجون قهومو به میز کوبیدم ،شروین روبه رها گفت وای رها ازاین مربا خوردی ؟خیلی خوشمزه اس بیا بخور بعدم لقمه ای براش گرفت وجای خاله صدف کنار رها نشست ولقمه روبه دستش داد رها روبه شروین نشست وازش تشکر کرد بعدم پاشو روی پاش انداخت ،باعصبانیتی که هر لحظه نزدیک بود فروکش کنه به پاهای رها خیرشدم،که شروین دستشو به سمت کبودی گردن رها برد و گفت:اوه اوه چه بعد کبود شد با عصبانیت دستشو گرفتم وتو چشاش زل زدمو دستشو محکم کوبوندم توسینه اش و.......
آروم چشامو باز کردم و به سمت طاها برگشتم که دیدم تو جاش نیست باترس ازجام بلند شدم ،باخودم گفتم یعنی بازم رفت بازم منو تنها گذاشت،نه نه اون دیشب خودش منو بوسید پس نرفته ،نفس عمیقی کشیدم وبه سمت اتاق طاها رفتم دراتاقو باز کردم لباسمو ازتنم درآوردم،کبودیای روی گردنم وبازومم لبم بدجوری خودنمایی میکرد آروم دستی روشون کشیدم ،اینطوری حس میکردم دیگه فقط مال اونم اونم مال من ،چشامو بستم دستمو به سمت لبم بردم وسعی کردم دیشبو دوباره مرور کنم وقتی لباشو رو لبام گذاشت وقتی همراهیش کردمو وحشی ترشد با لبخند عمیقی که رولبم بود چشامو باز کردم و به سمت کمد لباس طاها رفتم درو باز کردم باخودم لباس آورده بودم ولی دوست داشتم لباسای اونو بپوشم ،یه پیراهن سفید مردونه از تو کمدش بیرون کشیدم وتنم کردم دگمه هاشو بستم ،آستیناشو تا آرنج تازدم ،بلندیش تاروی رون پام بود حوصله پوشیدن شلوار و نداشتم واسه همین دستی به موهام کشیدم وازاتاق بیرون زدم ازپله ها پایین اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم
#طاها
به سمت اتاقم رفتم که رها رو توی اتاقم روبه روی کمد لباسم دیدم ،لباسشو درآورده بود و به آینه خیره شده بود کبودیای روی بدنشو گردنش به شدت توی چشم بود ،بدن سفیدش دیونه ام میکرد ولی نباید قلبمو اسیر خودش میکرد واسه همین نفس عمیقی کشیدم وبدون رفتن توی اتاقم ازاونجا دورشدم ازپله ها پایین رفتم و به طرف آشپزخونه رفتم روی صندلی نشستم خاله صدفو شروینم داشتن صبحونه میخوردن،نرگس قهوه ای برام ریخت که رها رو درحال پایین اومدن ازپله ها دیدم،پیرهن سفید من تنش بود پاهای سفیدش وگردنش به شدت توی چشم بود ،بامظلومیت اومد کنارم نشست که خاله صدف سلامی بهش کرد و گفت نرگس براش قهوه بریزه ،رها لبخندی بهم زد که بااخم جوابشو دادم ،قهوشو توی دستش گرفت و شروع کرد به خوردنش که نگاهای خیره شروینو روش دیدم ،عصبی ترنفس عمیق وپشت سرهمی کشیدم که خاله صدف ازجاش بلند شدوروبه ما گفت میره بیرون کارداره ،خاله صدف رفت که شروین لبخندی به رها زد رهام با لبخند جوابشو داد ،باحرص فنجون قهومو به میز کوبیدم ،شروین روبه رها گفت وای رها ازاین مربا خوردی ؟خیلی خوشمزه اس بیا بخور بعدم لقمه ای براش گرفت وجای خاله صدف کنار رها نشست ولقمه روبه دستش داد رها روبه شروین نشست وازش تشکر کرد بعدم پاشو روی پاش انداخت ،باعصبانیتی که هر لحظه نزدیک بود فروکش کنه به پاهای رها خیرشدم،که شروین دستشو به سمت کبودی گردن رها برد و گفت:اوه اوه چه بعد کبود شد با عصبانیت دستشو گرفتم وتو چشاش زل زدمو دستشو محکم کوبوندم توسینه اش و.......
۴۳.۰k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.