رمان در حسرت اغوش تو6
رمان در حسرت اغوش تو6
شب بود و آسمون صاف ِ صاف . یه تیکه ابرم توش پیدا نمیشد . ستاره ها دور ماه جمع شده بودند به قصه شبی که میگفت گوش میدادند . منم تو تراس اتاقم روی صندلی گهواره ای مورد علاقه ام لم داده بودم و به آسمون خیره شده بودم . آسمون با ماه و ستاره های دلفریبش همیشه برام جذابیت خاصی داشت .از تماشا کردنشون لذت میبردم . شعر فروغ ناخواسته تو ذهنم نشست :
آسمان، همچو صفحه ی دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
لعنتی!!! این شعر انگار به حال من گفته شده . به خاطر کیارش نمی تونستم شبا بخوابم . اگرم می خوابیدم حتما خوابشو میدیدم .تو خوابم اون عاشق من بود و من عاشق اون . بدون هیچ شخص سومی !!!ولی حتی تو خوابم هم می دونستم که این فقط یه رویاست ! کاش تو این شب قشنگ کنارم بود اگر این طور میشد خوشبخت تر از من رو کره ی زمین پیدا نمیشد . ولی حیف که هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد . عشق من یه عشق اشتباهی بود . عشقی که هیچ سرانجامی نداشت . کاش منم مثل خیلیای دیگه که عشقشون رو زود فراموش میکنند بتونم عشقم رو خیلی زود فراموش کنم ! صدای موبایلم بلند شد ! برای جواب دادن مجبور شدم به اتاقم برگردم . شماره ای که روی صفحه ی گوشی افتاده بود آشنا نبود .
« بله ؟ »
صدای مردی تو گوشم نشست : « سلام خانم خوشگله ! »
این دیگه کیه ؟! آخه نصفه شبی وقت لاس زدنه؟
با لحن خشکی گفتم :« شما ؟! »
« بی بی جونتون به شما یاد نداده جواب سلام رو بدید ؟ » آشنا بود .
لحنم کمی تند شد . « حضرت عالی کی باشن ؟! »
«....... پانته آ ، واقعا ناامیدم کردی یعنی منو واقعا نمیشناسی ؟ »
دستم را به کمرم زدم و گفتم :« یا خودتون رو معرفی می کنید یا قطع میکنم . »
« پانته آی خنگ یه ذره فکر کن . »
به مغزم فشار آوردم تا بفهمم کیه ! اصلا صداش برام آشنا نبود . صدای یه زن از جایی دورتر اومد :
« مهران ، پانته آ رو اذیت نکن ! »
« اَه ... ساکت باش »
مهران ؟؟؟! صداش چقدر عوض شده بود !
« مهران تویی ؟؟!»
مهران رو به زن گفت :« اَه .. چرا نقشه ام رو به هم ریختی مامان ؟ ! تازه داشتم حال میکردم »
« مهران واقعا خودتی؟؟! »
مکثی کرد و گفت :« اگه مامان لوم نمیداد تو صد سال نمی تونستی منو بشناسی ! »
خندیدم و گفتم : « حالت خوبه ؟؟! چی شده یادی از فقیر فقرا کردی ؟! »
« خوبم ! تو چطوری ؟! »
« بد نیستم ! خیلی خوشحالم که صداتو میشنوم . »
« میدونستم که خوشحال میشی برای همین زنگ زدم که بهت بگم اومدم ایران ، مامان و بابا هم اومدن . »
خیلی خودم را کنترل کردم که جیغ نکشم . « راست میگی ؟! »
« دروغم چیه ؟ »
« الان کجایی ؟! »
« هتل ....... »
« چرا نیومدید خونه ما ؟! »
« تازه یک ساعته که رسیدیم ! نمیشد که نصفه شب راه بیفتیم بیایم خونتون ! »
« فردا باید بیاید اینجا ! »
خنده ی مهران بلند شد . «اگه تو نمی گفتی هم فردا میومدیم .... ! »
.............
مهران پسر عموم بود که از 5 سال پیش تو ایتالیا زندگی میکرد . آخرین دفعه ای که دیده بودمش 2 سال پیش بود که برای عید نوروز به ایران اومده بود . دو هفته ای که تو خونه ما گذرونده بود بهترین تعطیلات نوروزی بود که تا اون موقع داشتم . فاصله ی سنی کمی که ( مهران نزدیک به دو سال از من بزرگتر بود ) بینمون بود باعث میشد اون منو خیلی خوب درک کنه . رابطه ی خیلی خوبی داشتیم ، اون مثل برادری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو کرده بودم ولی هیچ وقت بدستش نیاورده بودم !
به محض این که تماس قطع شد دویدم تا برم خبر اومدن عمو اینا رو به بابا بدم . پشت در اتاق خوابش رسیدم و خواستم در بزنم که دیدم صداهای ناجور داره میاد ( خودتون دیگه ......) برای همین راهی رو که اومده بودم بدو بدو برگشتم . خوبه که خپل نیستم چون اگه بودم این بدو بدو ها تعطیل میشد .! خدایا به کی خبر بدم ؟! باید حتما به یکی بگم وگرنه تا صبح نمی تونم یه جا بند بشم . ... آها فهمیدم ... به بی بی میگم !بی سر و صدا وارد اتاق بی بی شدم . کارهام منو یاد داستان روح سرگردان انداخت ( روحه نصفه شبا تو خونه جولون میداد برای همین بهش میگفتن روح سرگردان ) ! تو تختش خوابیده بود . فکر کنم خواب بابابزرگ رو میدید . بالا سرش واستادم . اگه الان منو بالاسرش میدید چی کار می کرد ؟ تو تختش نشستم و بازوش رو خیلی آروم تکون دادم . بیدار نشد .چند بار دیگه هم تکونش دادم اما انگار نه انگار ! بی بی چرا بیدار نمیشه ؟ !.....با کف دستم محکم تو پیشونیم کوبیدم . من چقدر خنگم خب معلومه که بیدار نمیشه ! قرص خواب هایی که مصرف میکنه میتونه یه فیل رو از پا بندازه ! نکنه تا صبح بیدار نشه !!! بی بی ، جون من بیدار شو . دوباره تکانش دادم اینبار خیلی محکم تر و گفتم : « بی بی ؟! »
زیر لب زمزمه کرد : « هممم ؟ » هنوز کاملا بیدار نشده !
« بی بی بلند
شب بود و آسمون صاف ِ صاف . یه تیکه ابرم توش پیدا نمیشد . ستاره ها دور ماه جمع شده بودند به قصه شبی که میگفت گوش میدادند . منم تو تراس اتاقم روی صندلی گهواره ای مورد علاقه ام لم داده بودم و به آسمون خیره شده بودم . آسمون با ماه و ستاره های دلفریبش همیشه برام جذابیت خاصی داشت .از تماشا کردنشون لذت میبردم . شعر فروغ ناخواسته تو ذهنم نشست :
آسمان، همچو صفحه ی دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
لعنتی!!! این شعر انگار به حال من گفته شده . به خاطر کیارش نمی تونستم شبا بخوابم . اگرم می خوابیدم حتما خوابشو میدیدم .تو خوابم اون عاشق من بود و من عاشق اون . بدون هیچ شخص سومی !!!ولی حتی تو خوابم هم می دونستم که این فقط یه رویاست ! کاش تو این شب قشنگ کنارم بود اگر این طور میشد خوشبخت تر از من رو کره ی زمین پیدا نمیشد . ولی حیف که هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد . عشق من یه عشق اشتباهی بود . عشقی که هیچ سرانجامی نداشت . کاش منم مثل خیلیای دیگه که عشقشون رو زود فراموش میکنند بتونم عشقم رو خیلی زود فراموش کنم ! صدای موبایلم بلند شد ! برای جواب دادن مجبور شدم به اتاقم برگردم . شماره ای که روی صفحه ی گوشی افتاده بود آشنا نبود .
« بله ؟ »
صدای مردی تو گوشم نشست : « سلام خانم خوشگله ! »
این دیگه کیه ؟! آخه نصفه شبی وقت لاس زدنه؟
با لحن خشکی گفتم :« شما ؟! »
« بی بی جونتون به شما یاد نداده جواب سلام رو بدید ؟ » آشنا بود .
لحنم کمی تند شد . « حضرت عالی کی باشن ؟! »
«....... پانته آ ، واقعا ناامیدم کردی یعنی منو واقعا نمیشناسی ؟ »
دستم را به کمرم زدم و گفتم :« یا خودتون رو معرفی می کنید یا قطع میکنم . »
« پانته آی خنگ یه ذره فکر کن . »
به مغزم فشار آوردم تا بفهمم کیه ! اصلا صداش برام آشنا نبود . صدای یه زن از جایی دورتر اومد :
« مهران ، پانته آ رو اذیت نکن ! »
« اَه ... ساکت باش »
مهران ؟؟؟! صداش چقدر عوض شده بود !
« مهران تویی ؟؟!»
مهران رو به زن گفت :« اَه .. چرا نقشه ام رو به هم ریختی مامان ؟ ! تازه داشتم حال میکردم »
« مهران واقعا خودتی؟؟! »
مکثی کرد و گفت :« اگه مامان لوم نمیداد تو صد سال نمی تونستی منو بشناسی ! »
خندیدم و گفتم : « حالت خوبه ؟؟! چی شده یادی از فقیر فقرا کردی ؟! »
« خوبم ! تو چطوری ؟! »
« بد نیستم ! خیلی خوشحالم که صداتو میشنوم . »
« میدونستم که خوشحال میشی برای همین زنگ زدم که بهت بگم اومدم ایران ، مامان و بابا هم اومدن . »
خیلی خودم را کنترل کردم که جیغ نکشم . « راست میگی ؟! »
« دروغم چیه ؟ »
« الان کجایی ؟! »
« هتل ....... »
« چرا نیومدید خونه ما ؟! »
« تازه یک ساعته که رسیدیم ! نمیشد که نصفه شب راه بیفتیم بیایم خونتون ! »
« فردا باید بیاید اینجا ! »
خنده ی مهران بلند شد . «اگه تو نمی گفتی هم فردا میومدیم .... ! »
.............
مهران پسر عموم بود که از 5 سال پیش تو ایتالیا زندگی میکرد . آخرین دفعه ای که دیده بودمش 2 سال پیش بود که برای عید نوروز به ایران اومده بود . دو هفته ای که تو خونه ما گذرونده بود بهترین تعطیلات نوروزی بود که تا اون موقع داشتم . فاصله ی سنی کمی که ( مهران نزدیک به دو سال از من بزرگتر بود ) بینمون بود باعث میشد اون منو خیلی خوب درک کنه . رابطه ی خیلی خوبی داشتیم ، اون مثل برادری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو کرده بودم ولی هیچ وقت بدستش نیاورده بودم !
به محض این که تماس قطع شد دویدم تا برم خبر اومدن عمو اینا رو به بابا بدم . پشت در اتاق خوابش رسیدم و خواستم در بزنم که دیدم صداهای ناجور داره میاد ( خودتون دیگه ......) برای همین راهی رو که اومده بودم بدو بدو برگشتم . خوبه که خپل نیستم چون اگه بودم این بدو بدو ها تعطیل میشد .! خدایا به کی خبر بدم ؟! باید حتما به یکی بگم وگرنه تا صبح نمی تونم یه جا بند بشم . ... آها فهمیدم ... به بی بی میگم !بی سر و صدا وارد اتاق بی بی شدم . کارهام منو یاد داستان روح سرگردان انداخت ( روحه نصفه شبا تو خونه جولون میداد برای همین بهش میگفتن روح سرگردان ) ! تو تختش خوابیده بود . فکر کنم خواب بابابزرگ رو میدید . بالا سرش واستادم . اگه الان منو بالاسرش میدید چی کار می کرد ؟ تو تختش نشستم و بازوش رو خیلی آروم تکون دادم . بیدار نشد .چند بار دیگه هم تکونش دادم اما انگار نه انگار ! بی بی چرا بیدار نمیشه ؟ !.....با کف دستم محکم تو پیشونیم کوبیدم . من چقدر خنگم خب معلومه که بیدار نمیشه ! قرص خواب هایی که مصرف میکنه میتونه یه فیل رو از پا بندازه ! نکنه تا صبح بیدار نشه !!! بی بی ، جون من بیدار شو . دوباره تکانش دادم اینبار خیلی محکم تر و گفتم : « بی بی ؟! »
زیر لب زمزمه کرد : « هممم ؟ » هنوز کاملا بیدار نشده !
« بی بی بلند
۳۰۷.۹k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.