~--تکپارتی تهیونگ--~
وقتی فکر کردی ازت خسته شده.....
ویو هانا:《همون ا.ت هست من اسم استفاده میکنم》
کیک رو از توی فر در آوردم و روی میز گذاشتم
عطر و بوی کیک خیلی خوب بود
باید تا قبل ساعت ⁸ همه جا رو آماده کنم
¹ سال شده که منو تهیونگ باهم ازدواج کردیم و امروز هم سالگرد ازدواجمون هست
از طرفی یه کادوی خیلی خیلی بزرگ براش دارم
مطمئنم از شنیدن این خبر خیلییی خوشحال میشه
ساعت ⁸ شب بود
دیگه همین حالا ها تهیونگ میاد خونه
که زنگ در خونه زده شد
با خوشحالی زیاد رفتم در رو باز کردم
هانا: سلاممم بیبی
اما اون با سردی تمام گفت:
ته: سلام
《جا خوردم. چرا....اینطوری رفتار کرد؟》
هانا: بیبی.....یادت نیست امروز چه روزیه؟
ته: چرا. چهارشنبس
《یه خندهی ریزی کردم و گفتم:》
هانا: شوخی میکنی دیگه؟
تهیونگ درحالی که لباساش رو درمیآورد تا لباس راحتی بپوشه گفت:
ته: چرا باید شوخی کنم؟
حرفاش با جدیت و سردی تمام بود
هانا: تهیونگ....امروز سالگرد ازدواجمون هست. نمیخوای جشن بگیریم؟
ته: حالا از بس روز خوبی هم هست میخوای جشن بگیرم؟ برو راحتم بزار. کاش هیچوقت باهات آشنا نشده بودم!
صدای شکستن قلبم رو شنیدم...آخه....چرا؟
مگه....کار اشتباهی انجام دادم؟
بغض میخواست گلومو خفه کنه....انگار چیزی مانع از گریم میشد
مثل این میموند که کسی گردنم رو بگیره و سرم رو زیر آب نگه داشته
ته: هانا
هانا: بله...بیبی
ته: کتم رو توی راه پله جا گذاشتم. برو بیارش
هانا: چشم عزیزم
در رو باز کردم تا کت تهیونگ رو واسش بیارم
که یه جعبه جلوی در بود
که یه دفعه بقیه 《بقیه اعضا》 اومدن اونجا و گفتن:
سالگرد ازدواجتون مبارکککک
جا خورده بودم
که تهیونگ اومد پیشم و گفت:
ته: سالگرد ازدواجمون مبارک بیبی. ببخشید باهات بد رفتاری کردم...نمیخواستم چیزی بفهمی
هانا: عاااا تهیونگااا...من خیلی ناراحت شدم
هانا: معذرت میخوام. قول میدم حسابی از دلت در بیارم
رفتیم کنار هم و کیک خوردیم و اینا
همهی اعضا بهمون کادو دادن...و همینطور تهیونگ
اما دیگه نوبت کادوی من بود...
هانا: تهیونگ....دیگه نوبت منه که کادوم رو بهت بدم♡
ته: خوبب...منتظرم
هانا: ⁷ ماه و نیم دیگه میرسه به دستت
ته: یا خدا چرا انقدر دور آخه؟
هانا: آخه نمیشه که بچه رو یک ماه و نیم به دنیا بیارم
ته: چ..چیی؟
کوک: واو..آبجیم حاملس!
لبخندی از خجالت زدم و به تهیونگ نگاه کردم
فقط همینجوری منو نگاه میکرد
ته: این بهترین خبر زندگیم بودد
بعدش منو تو بغلش گرفت و محکم فشارم داد
ته: ازت ممنونم که همچین چیزی رو بهم کادو دادی♡
جیمین: تهیونگااا...باید بوسش کنی
هانا: چی؟
جین: عاا جیمینی راست میگهه. همو ببو*سید!
تهیونگ نگاه شیطنت آمیزی به من زد و بعد آروم ل*باش رو روی ل*بام گذاشت و منو بوسید♡
#تابع_قوانین_ویسگون
#جمهوری_اسلامی
ویو هانا:《همون ا.ت هست من اسم استفاده میکنم》
کیک رو از توی فر در آوردم و روی میز گذاشتم
عطر و بوی کیک خیلی خوب بود
باید تا قبل ساعت ⁸ همه جا رو آماده کنم
¹ سال شده که منو تهیونگ باهم ازدواج کردیم و امروز هم سالگرد ازدواجمون هست
از طرفی یه کادوی خیلی خیلی بزرگ براش دارم
مطمئنم از شنیدن این خبر خیلییی خوشحال میشه
ساعت ⁸ شب بود
دیگه همین حالا ها تهیونگ میاد خونه
که زنگ در خونه زده شد
با خوشحالی زیاد رفتم در رو باز کردم
هانا: سلاممم بیبی
اما اون با سردی تمام گفت:
ته: سلام
《جا خوردم. چرا....اینطوری رفتار کرد؟》
هانا: بیبی.....یادت نیست امروز چه روزیه؟
ته: چرا. چهارشنبس
《یه خندهی ریزی کردم و گفتم:》
هانا: شوخی میکنی دیگه؟
تهیونگ درحالی که لباساش رو درمیآورد تا لباس راحتی بپوشه گفت:
ته: چرا باید شوخی کنم؟
حرفاش با جدیت و سردی تمام بود
هانا: تهیونگ....امروز سالگرد ازدواجمون هست. نمیخوای جشن بگیریم؟
ته: حالا از بس روز خوبی هم هست میخوای جشن بگیرم؟ برو راحتم بزار. کاش هیچوقت باهات آشنا نشده بودم!
صدای شکستن قلبم رو شنیدم...آخه....چرا؟
مگه....کار اشتباهی انجام دادم؟
بغض میخواست گلومو خفه کنه....انگار چیزی مانع از گریم میشد
مثل این میموند که کسی گردنم رو بگیره و سرم رو زیر آب نگه داشته
ته: هانا
هانا: بله...بیبی
ته: کتم رو توی راه پله جا گذاشتم. برو بیارش
هانا: چشم عزیزم
در رو باز کردم تا کت تهیونگ رو واسش بیارم
که یه جعبه جلوی در بود
که یه دفعه بقیه 《بقیه اعضا》 اومدن اونجا و گفتن:
سالگرد ازدواجتون مبارکککک
جا خورده بودم
که تهیونگ اومد پیشم و گفت:
ته: سالگرد ازدواجمون مبارک بیبی. ببخشید باهات بد رفتاری کردم...نمیخواستم چیزی بفهمی
هانا: عاااا تهیونگااا...من خیلی ناراحت شدم
هانا: معذرت میخوام. قول میدم حسابی از دلت در بیارم
رفتیم کنار هم و کیک خوردیم و اینا
همهی اعضا بهمون کادو دادن...و همینطور تهیونگ
اما دیگه نوبت کادوی من بود...
هانا: تهیونگ....دیگه نوبت منه که کادوم رو بهت بدم♡
ته: خوبب...منتظرم
هانا: ⁷ ماه و نیم دیگه میرسه به دستت
ته: یا خدا چرا انقدر دور آخه؟
هانا: آخه نمیشه که بچه رو یک ماه و نیم به دنیا بیارم
ته: چ..چیی؟
کوک: واو..آبجیم حاملس!
لبخندی از خجالت زدم و به تهیونگ نگاه کردم
فقط همینجوری منو نگاه میکرد
ته: این بهترین خبر زندگیم بودد
بعدش منو تو بغلش گرفت و محکم فشارم داد
ته: ازت ممنونم که همچین چیزی رو بهم کادو دادی♡
جیمین: تهیونگااا...باید بوسش کنی
هانا: چی؟
جین: عاا جیمینی راست میگهه. همو ببو*سید!
تهیونگ نگاه شیطنت آمیزی به من زد و بعد آروم ل*باش رو روی ل*بام گذاشت و منو بوسید♡
#تابع_قوانین_ویسگون
#جمهوری_اسلامی
۱۲.۶k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.