رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۰
آرش نگاهی بهم انداخت و گفت: اون یارو که دوباره مزاحمت نشد؟
از اونجایی که نفهمیدم منظورش چیه گیج نگاهش کردم که پوف کلافه ای کشید و گفت:
سورن سعادتی رو می گم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: اگه کار به اذیت کردن باشه که من بیشتر اذیتش کردم خودت که خوب می دونی؟
آیدا خندید و گفت: آره مخصوصا جریان شیرکاکائو.
چشم غره ای رفتم که زیپ دهنش رو کشید و شونه هاش رو بالا انداخت.
آرش زد زیر خنده و گفت:
منم خیلی حال کردم با حرکتت.
یک هیچ به نفعت.
من:
استادم خودتی.
آرش بینیم رو کشید که آخم در اومد.
منم سفت لپاش رو کشیدم و تا می تونستم فشار دادم.
خودم دردم گرفت خدا به داد اون برسه.
آرش فوری بینیم رو ول کرد و دستام رو از صورتش جدا کرد.
گونه هاش رو ماساژ داد و گفت:
دستت زیادی سنگینه دیگه.
زبونم رو براش درآوردم و نگاهی به آیدا که سرش رو تا ته تو گوشی برده بود انداختم.
من: چه غلطی می کنی اون تو؟
آیدا: دارم رمان می خونم امری باشه؟
گوشیو ازش گرفتم و صفحه اش رو خاموش کردم.
من: اینو بعدا هم می تونی بخونی.
چیزی نگفت و به اطراف خیره شد.
بعد از چند دقیقه بلاخره سارین اومد و پلاستیک رو جلومون گرفت.
بستنی های یخی بهم چشمک می زدن.
لبخندی زدم و دستم رو بردم طرفش و با ذوق شروع به خوردن کردم.
سارین و آرش خندیدن و آیدا یه پس کله ای نثارم کرد: هیچوقت آدم نمیشه اخه بستنی خوردنم ذوق داره که مثل دختر بچه های دو ساله ذوق می کنی؟
من: نترس اینجا همه به واکنشای من عادت دارن.
در ضمن فعال بودن کودک درونم ربطی به من نداره.
بعدم بدون توجه به غرغرای آیدا بستنیم رو با ولع خوردم.
بعد از خوردن خوراکی ها تا صبح پاسور بازی کردیم و من و آرش از آیدا و سارین باختیم.
بازی سارین خیلی خوب بود هر چند من دلم رو به خنگ بازیای آیدا خوش کرده بودم اما اینقدر سارین خوب بازی رو جمع کرد که خنگ بازیای آیدا به چشم نیومد.
با لبای آویزون به سارین نگاه کردم و گفتم: سری بعد می خوام تو تیم تو باشما گفته باشم.
سارین خندید و گفت: باشه حالا چرا لبات آویزونه.
فوری حالت صورتم رو تغییر دادم و گفتم: صورتم کع خوبه اصلا هم لبام آویزون نیست.
سارین که فهمید خودمو زدم به اون راه گفت:
باشه گوشای منم مخملیه.
از حرفش خندم گرفت و گفتم: چه باهوش شدی تو؟
آیدا یه پس کله ای نثارم کرد که شاکی نگاش کردم و گفتم: چرا؟
آیدا: کاری به هم تیمی من نداشته باشا نمی تونم بهت قرضش بدم.
چشم غره ای رفتم و رومو به طرف مخالف برگردوندم.
آرش نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت: خوب بزنید بریم که الاناس که آفتاب بزنه.
وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم خونه و از اونجایی که کلاس نداشتیم تا ساعت ۲ ظهر خوابیدیم.
بعد از اون از اونجایی که حال نداشتیم با یه سوسیس تخم مرغ شکممون رو سیر کردیم.
نزدیکای شب بود که آرش با سرهنگ تماس گرفت و تموم اتفاقا رو باهاش درمیون گذاشت.
جناب سرهنگ ازمون خواست که محتاطانه پیش بریم تا خودش دستور بعدی رو بده.
از منم خواست چهارچشمی مراقب سورن باشم تا یه وقت لومون نده.
از اونجایی که امتحانا هم داشت شروع میشد همه نشسته بودن پای کتاب و داشتن می خوندن ولی قیافه هاشون داد می زد که هیچی نمی فهمن.
آرش نگاهی بهم انداخت و گفت: اون یارو که دوباره مزاحمت نشد؟
از اونجایی که نفهمیدم منظورش چیه گیج نگاهش کردم که پوف کلافه ای کشید و گفت:
سورن سعادتی رو می گم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: اگه کار به اذیت کردن باشه که من بیشتر اذیتش کردم خودت که خوب می دونی؟
آیدا خندید و گفت: آره مخصوصا جریان شیرکاکائو.
چشم غره ای رفتم که زیپ دهنش رو کشید و شونه هاش رو بالا انداخت.
آرش زد زیر خنده و گفت:
منم خیلی حال کردم با حرکتت.
یک هیچ به نفعت.
من:
استادم خودتی.
آرش بینیم رو کشید که آخم در اومد.
منم سفت لپاش رو کشیدم و تا می تونستم فشار دادم.
خودم دردم گرفت خدا به داد اون برسه.
آرش فوری بینیم رو ول کرد و دستام رو از صورتش جدا کرد.
گونه هاش رو ماساژ داد و گفت:
دستت زیادی سنگینه دیگه.
زبونم رو براش درآوردم و نگاهی به آیدا که سرش رو تا ته تو گوشی برده بود انداختم.
من: چه غلطی می کنی اون تو؟
آیدا: دارم رمان می خونم امری باشه؟
گوشیو ازش گرفتم و صفحه اش رو خاموش کردم.
من: اینو بعدا هم می تونی بخونی.
چیزی نگفت و به اطراف خیره شد.
بعد از چند دقیقه بلاخره سارین اومد و پلاستیک رو جلومون گرفت.
بستنی های یخی بهم چشمک می زدن.
لبخندی زدم و دستم رو بردم طرفش و با ذوق شروع به خوردن کردم.
سارین و آرش خندیدن و آیدا یه پس کله ای نثارم کرد: هیچوقت آدم نمیشه اخه بستنی خوردنم ذوق داره که مثل دختر بچه های دو ساله ذوق می کنی؟
من: نترس اینجا همه به واکنشای من عادت دارن.
در ضمن فعال بودن کودک درونم ربطی به من نداره.
بعدم بدون توجه به غرغرای آیدا بستنیم رو با ولع خوردم.
بعد از خوردن خوراکی ها تا صبح پاسور بازی کردیم و من و آرش از آیدا و سارین باختیم.
بازی سارین خیلی خوب بود هر چند من دلم رو به خنگ بازیای آیدا خوش کرده بودم اما اینقدر سارین خوب بازی رو جمع کرد که خنگ بازیای آیدا به چشم نیومد.
با لبای آویزون به سارین نگاه کردم و گفتم: سری بعد می خوام تو تیم تو باشما گفته باشم.
سارین خندید و گفت: باشه حالا چرا لبات آویزونه.
فوری حالت صورتم رو تغییر دادم و گفتم: صورتم کع خوبه اصلا هم لبام آویزون نیست.
سارین که فهمید خودمو زدم به اون راه گفت:
باشه گوشای منم مخملیه.
از حرفش خندم گرفت و گفتم: چه باهوش شدی تو؟
آیدا یه پس کله ای نثارم کرد که شاکی نگاش کردم و گفتم: چرا؟
آیدا: کاری به هم تیمی من نداشته باشا نمی تونم بهت قرضش بدم.
چشم غره ای رفتم و رومو به طرف مخالف برگردوندم.
آرش نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت: خوب بزنید بریم که الاناس که آفتاب بزنه.
وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم خونه و از اونجایی که کلاس نداشتیم تا ساعت ۲ ظهر خوابیدیم.
بعد از اون از اونجایی که حال نداشتیم با یه سوسیس تخم مرغ شکممون رو سیر کردیم.
نزدیکای شب بود که آرش با سرهنگ تماس گرفت و تموم اتفاقا رو باهاش درمیون گذاشت.
جناب سرهنگ ازمون خواست که محتاطانه پیش بریم تا خودش دستور بعدی رو بده.
از منم خواست چهارچشمی مراقب سورن باشم تا یه وقت لومون نده.
از اونجایی که امتحانا هم داشت شروع میشد همه نشسته بودن پای کتاب و داشتن می خوندن ولی قیافه هاشون داد می زد که هیچی نمی فهمن.
۵۲.۶k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.