مظلوم
مظلوم
(آشنایی با اوّلین شهید #فتنه ۱۳۸۸_ بسیجی شهید حسین غلام کبیری)
هنوز به سن رأی نرسیده بود که وارد جریان انتخابات سال ۱۳۸۸ شد. کم کاری برخی از خواص را دید و آن قدر در جهت رفع این کم کاری ها تلاش کرد تا اینکه اوّلین شهید راه بصیرت لقب گرفت.
او در شهری به شهادت رسید که ام القرای کشورهای اسلامی است، با کلّی خواص! امّا هر چه امامشان فریاد زد که تردید و دودلی را کنار بگذارید ... آن ها دل به سوابق انقلابی خود خوش کردند و عرصه را خالی!
امّا حسین و امثال او حرف نزدند، عمل کردند و اینک، سنگی که در نقطه ای از بهشت زهرا(سلام الله علیها)، تاریخ ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ را به عنوان شهادت صاحبش اعلام می کند، مدرکی است بر چنین بصیرت.
رفتیم به خانه ای کوچک در گوشه ای از شهرری، جایی که با سعادت آباد، از محلّات شمالی شهر تهران فاصله زیادی دارد. (همان محلّه ای که حسین در آنجا، با چند نفر از دوستانش مورد حمله ی یک اتومبیل اغتشگران قرار گرفت و چند ساعت بعد در بیمارستان به شهادت رسید.)
پدر حسین می گفت: (( پسرم در طول عمرش حتّی یک بار هم سعادت آباد نرفته بود. آن شب حسین در خانه نشسته بود که با او تماس می گیرند و می گویند آماده باش است. پسرم از جای گرم و نرم خود می گذرد و با حکم مأموریّتی که به آنها داده شده بود، سوار بر موتور به میعادگاهش می رود. ))
حسین با این بیدار ماندن ها آشنا بود. بارها در برنامه های پایگاه بسیج شرکت می کرد.
ساعت دو نیمه شب، گروه کوچک بسیج پایگاه حجّتیّه قصد بازگشت دارند. دل توی دل حسین نیست. اگر فتنه خاموش نشود!؟ اگر باز هم امامش را آزار دهند!؟ اگر...
در آن لحظات حسین توی همین فکرها بود. شواهد این را نشان می دهد. اگر بی خیال بود، آن موقع از شب آنجا چه می کرد!؟ میان بوق و سوت و شلوغی افرادی که ضعف منطق خود را لابلای هیاهوها مخفی کرده بودند.
میان شهری که برخی از خواصش خفته بودند و موضع گیری خود را عقب انداختند تا سرنوشت برنده مشخص شود و آن وقت...
امّا حسین از این کارها بلد نبود. ساعت دو نیمه شب بود که ...
به پدر خبر می دهند که حسین در بیماستان است. شاهدان می گویند: پراید تیره رنگ متعلّق به اغتشاشگران، با شدّت به حسین زد و فرار کرد. پدر وقتی به بیمارستان می رسد، حسین را می بیند که گریه می کند!
می گویند: طحال پسرت پاره شده و با شکستگی پهلو و سینه اش، امکان خونریزی داخلی دارد. خلاصه آن روز به غروب نرسید که حسین با کاروان شهدا همراه شد.
پدر وقتی به این جای ماجرا می رسد، ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری می شود و سکوت، در اتاقی که عکس حسین در گوشه ای از آن به ما خیره شده، حاکم می شود.
از مادر می پرسم: (( هدفی که پسرت را در راهش از دست دادی، ارزشش را داشت!؟)) پاسخش روشن بود: اسلام و انقلاب برای حفظ خود، خون می خواهند، باید خون داد و ایستاد. بصیرت داشت و خرجش کرد.
حسین مهربان بود، خوش قلب و بسیار مؤدّب. وقتی به خصلتهای او فکر می کنم، می بینم که لیاقت او جز شهادت نبود.
ادامه دارد...
@shahid_saeid_emami
برای جمع اوری مطالب دوستانمان زحمت بسیار کشیده اند نشر حداکثری برای رضای خدا...
شادی روح شهید فاتحه مع الصلوات
(آشنایی با اوّلین شهید #فتنه ۱۳۸۸_ بسیجی شهید حسین غلام کبیری)
هنوز به سن رأی نرسیده بود که وارد جریان انتخابات سال ۱۳۸۸ شد. کم کاری برخی از خواص را دید و آن قدر در جهت رفع این کم کاری ها تلاش کرد تا اینکه اوّلین شهید راه بصیرت لقب گرفت.
او در شهری به شهادت رسید که ام القرای کشورهای اسلامی است، با کلّی خواص! امّا هر چه امامشان فریاد زد که تردید و دودلی را کنار بگذارید ... آن ها دل به سوابق انقلابی خود خوش کردند و عرصه را خالی!
امّا حسین و امثال او حرف نزدند، عمل کردند و اینک، سنگی که در نقطه ای از بهشت زهرا(سلام الله علیها)، تاریخ ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ را به عنوان شهادت صاحبش اعلام می کند، مدرکی است بر چنین بصیرت.
رفتیم به خانه ای کوچک در گوشه ای از شهرری، جایی که با سعادت آباد، از محلّات شمالی شهر تهران فاصله زیادی دارد. (همان محلّه ای که حسین در آنجا، با چند نفر از دوستانش مورد حمله ی یک اتومبیل اغتشگران قرار گرفت و چند ساعت بعد در بیمارستان به شهادت رسید.)
پدر حسین می گفت: (( پسرم در طول عمرش حتّی یک بار هم سعادت آباد نرفته بود. آن شب حسین در خانه نشسته بود که با او تماس می گیرند و می گویند آماده باش است. پسرم از جای گرم و نرم خود می گذرد و با حکم مأموریّتی که به آنها داده شده بود، سوار بر موتور به میعادگاهش می رود. ))
حسین با این بیدار ماندن ها آشنا بود. بارها در برنامه های پایگاه بسیج شرکت می کرد.
ساعت دو نیمه شب، گروه کوچک بسیج پایگاه حجّتیّه قصد بازگشت دارند. دل توی دل حسین نیست. اگر فتنه خاموش نشود!؟ اگر باز هم امامش را آزار دهند!؟ اگر...
در آن لحظات حسین توی همین فکرها بود. شواهد این را نشان می دهد. اگر بی خیال بود، آن موقع از شب آنجا چه می کرد!؟ میان بوق و سوت و شلوغی افرادی که ضعف منطق خود را لابلای هیاهوها مخفی کرده بودند.
میان شهری که برخی از خواصش خفته بودند و موضع گیری خود را عقب انداختند تا سرنوشت برنده مشخص شود و آن وقت...
امّا حسین از این کارها بلد نبود. ساعت دو نیمه شب بود که ...
به پدر خبر می دهند که حسین در بیماستان است. شاهدان می گویند: پراید تیره رنگ متعلّق به اغتشاشگران، با شدّت به حسین زد و فرار کرد. پدر وقتی به بیمارستان می رسد، حسین را می بیند که گریه می کند!
می گویند: طحال پسرت پاره شده و با شکستگی پهلو و سینه اش، امکان خونریزی داخلی دارد. خلاصه آن روز به غروب نرسید که حسین با کاروان شهدا همراه شد.
پدر وقتی به این جای ماجرا می رسد، ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری می شود و سکوت، در اتاقی که عکس حسین در گوشه ای از آن به ما خیره شده، حاکم می شود.
از مادر می پرسم: (( هدفی که پسرت را در راهش از دست دادی، ارزشش را داشت!؟)) پاسخش روشن بود: اسلام و انقلاب برای حفظ خود، خون می خواهند، باید خون داد و ایستاد. بصیرت داشت و خرجش کرد.
حسین مهربان بود، خوش قلب و بسیار مؤدّب. وقتی به خصلتهای او فکر می کنم، می بینم که لیاقت او جز شهادت نبود.
ادامه دارد...
@shahid_saeid_emami
برای جمع اوری مطالب دوستانمان زحمت بسیار کشیده اند نشر حداکثری برای رضای خدا...
شادی روح شهید فاتحه مع الصلوات
۷.۰k
۰۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.