رمان دریای چشمات
پارت ۱۰۳
و مطمئنا این درس رو هر جوری شده پاس می شدم.
کلاسای امروزم تموم شد ولی باید منتظر پسرا می موندیم تا بیان دنبالمون و ما هم تو این فاصله دانشگاه رو کنکاش کردیم.
آیدا : تا کی باید تو این دانشگاه درس بخونیم؟
من : تا وقتی که اونو پیدا کنیم.
صدایی از پشت سرم گفت: کیو پیدا کنید ؟
با ترس برگشتم عقب و صدا رو دنبال کردم که رسیدم به سورن سعادتی.
لبخند مسخره ای زدم و گفتم : یه قضیه ی شخصی نمیشه توضیح داد.
کمرش رو صاف کرد و چند قدم نزدیک شد.
صداش رو پایین آورد و با حالت مشکوکی گفت: پلیس بازیه ؟
با این حرفش چشام تا حد ممکن گشاد شد ولی برای اینکه بهم شک نکنه حالت چهره ام رو حفظ کردم و گفتم : پلیس بازی ؟
نه بابا ما کجامون به پلیسا می خوره آخه.
اصلا اینجور ماموریتا رو کی میسپاره به ما.
صورتش رو نزدیک تر کرد تا جایی که چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشتیم.
سورن سعادتی: اگه داری راستشو می گی پس چرا اینقدر توضیح می دی؟
این کسی نبود که بشه باهاش درافتاد و معلوم بود خیلی باهوشه.
من : واسه چی برات مهمه که قضیه چیه ؟
سورن سعادتی : بیا یه معامله کنیم.
من با حالت مسخره ای : معامله ؟
چرا باید باهات معامله کنم اونوقت ؟
سورن سعادتی: از اونجایی که من هویت واقعیتون رو می دونم پس می تونم تا وقتی که باهام معامله کنید اینو فاش نکنم.
آیدا لبخندی زد و گفت : اونوقت شما با چه مدرکی می خواید این حرف رو بزنید.
بلند خندید و گفت : فک کردم تا حالا دیگه از نفوذ من تو دانشگاه اطلاع داشته باشید.
من : نفوذ شما هیچ ربطی به این قضیه نداره پس لطفا وقتی مدرک جور کردی اینجا اعلام کن که ما پلیسیم.
بعد با صدای آرومی گفتم: خودمم دیگه داره باورم می شه که پلیسم.
صدام جوری بود که می تونست بشنوه و از اون طرفم برای این بود که ذهنش از ماجرا دور بشه ولی باهوش تر از این حرفا بود.
سورن سعادتی: کافیه من یک کلمه اینجا بگم که شما پلیسید کل دانشگاه بدون مدرک قبول می کنن.
جدی شدم و گفتم : ثابت کن.
چشمکی زد و گفت: دو روز دیگه تو دانشگاه می بینمتون.
از جدیتش ترسیدم کاری بکنه واسه همین صداش زدم: صبر کنید آقا.
لبخند پیروزی رو لباش نشست و گفت : بفرمایید.
من: اینحا نمیشه باید بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
لبخندش پررنگ تر شد و گفت : می تونید تو کافه منتظرم بمونید.
حرصم گرفت و بدون اینکه چیزی بگم به سمت کافه نزدیک دانشگاه حرکت کردم.
بعد از ربع ساعت اومد و سر میز نشست.
من : سر چی معامله می کنی؟
زد زیر خنده و گفت : خیلیی رکی.
من : اینجا نیومدیم دل و قلوه بگیریم.
سرش رو تکون داد که آیدا آروم در گوشم گفت : بهت اعتماد دارم یجوری راضیش کن.
پیشخدمت روصدا زد و بدون اینکه از ما بپرسه چی می خوریم اسپرسو سفارش داد.
از اونجایی که من و آیدا اسپرسو دوست داشتیم پس مشکلی نبود ولی اگه قبلش فقط اینو ازمون می پرسید بد نمی شد.
بعد از سفارش جدی نگاش کردم که خودش فهمید باید زودتر قضیه رو حل کنه.
سورن سعادتی: خوب بعد از اون صحنه ای که واسمون اتفاق افتاد همه فک می کنن تو دوست دخترمی.
پوزخندی زدم و آروم گفتم: بیخود فکر میکنن.
و بعد بلند تر ادامه دادم : خوب این چه ربطی به این قضیه داره؟
ادامه داد : من هویتتون رو فاش نمی کنم تا راحت بتونید ماموریتتون رو پیش ببرید ولی در عوض شما هم باید یه کاری برام بکنید.
مشکوک نگاش کردم و گفتم : چه کاری ؟
سورن سعادتی : خانوادم از اون روز خیلی دوست دارن ببیننت و فک می کنن واقعا من ازت خوشم اومده.
من : برو سر اصل مطلب.
مستاصل نگام کرد و گفت: باید یه مدت نقش بازی کنی.
من : داری می گی دوست دخترت بشم ؟
سرش رو تکون داد.
از عصبانیت در حال انفجار بودم: خواستت رو عوض کن، فقط اینجوری می تونم باهات راه بیام.
زد زیر خنده و تشویقم کرد: باورم نمیشه اگه الان به یه دختر دیگه اینو می گفتم مطمئنا از خوشحالی غش می کرد.
پوزخندی زدم و گفتم : اینکه خوشگل یا جذاب باشی دلیل نمیشه همه ازت اطاعت کنن.
خواسته اصلیت رو بگو.
جدی نگام کرد و گفت : بیا نمایشی کاری کنین فک کنن داریم عاشق هم می شیم.
قهوه ای که خورده بودم رو تف کردم بیرون و با عصبانیت گفتم: چرا همه قضیه ها بر می گرده به عشق و عاشقی ؟
سورن سعادتی: یه دختر هست که عاشقشم ولی خانواده هامون قبول نمی کنن که ازدواج کنیم.
واسه همین می خوام فک کنه با همیم تا فراموشم کنه.
و از اونجایی که خیلی باهوشه نمی شه به این راحتیا گولش بزنیم واسه همین باید نمایشی برخورد داشته باشیم جوری که بتونه باور کنه.
و مطمئنا این درس رو هر جوری شده پاس می شدم.
کلاسای امروزم تموم شد ولی باید منتظر پسرا می موندیم تا بیان دنبالمون و ما هم تو این فاصله دانشگاه رو کنکاش کردیم.
آیدا : تا کی باید تو این دانشگاه درس بخونیم؟
من : تا وقتی که اونو پیدا کنیم.
صدایی از پشت سرم گفت: کیو پیدا کنید ؟
با ترس برگشتم عقب و صدا رو دنبال کردم که رسیدم به سورن سعادتی.
لبخند مسخره ای زدم و گفتم : یه قضیه ی شخصی نمیشه توضیح داد.
کمرش رو صاف کرد و چند قدم نزدیک شد.
صداش رو پایین آورد و با حالت مشکوکی گفت: پلیس بازیه ؟
با این حرفش چشام تا حد ممکن گشاد شد ولی برای اینکه بهم شک نکنه حالت چهره ام رو حفظ کردم و گفتم : پلیس بازی ؟
نه بابا ما کجامون به پلیسا می خوره آخه.
اصلا اینجور ماموریتا رو کی میسپاره به ما.
صورتش رو نزدیک تر کرد تا جایی که چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشتیم.
سورن سعادتی: اگه داری راستشو می گی پس چرا اینقدر توضیح می دی؟
این کسی نبود که بشه باهاش درافتاد و معلوم بود خیلی باهوشه.
من : واسه چی برات مهمه که قضیه چیه ؟
سورن سعادتی : بیا یه معامله کنیم.
من با حالت مسخره ای : معامله ؟
چرا باید باهات معامله کنم اونوقت ؟
سورن سعادتی: از اونجایی که من هویت واقعیتون رو می دونم پس می تونم تا وقتی که باهام معامله کنید اینو فاش نکنم.
آیدا لبخندی زد و گفت : اونوقت شما با چه مدرکی می خواید این حرف رو بزنید.
بلند خندید و گفت : فک کردم تا حالا دیگه از نفوذ من تو دانشگاه اطلاع داشته باشید.
من : نفوذ شما هیچ ربطی به این قضیه نداره پس لطفا وقتی مدرک جور کردی اینجا اعلام کن که ما پلیسیم.
بعد با صدای آرومی گفتم: خودمم دیگه داره باورم می شه که پلیسم.
صدام جوری بود که می تونست بشنوه و از اون طرفم برای این بود که ذهنش از ماجرا دور بشه ولی باهوش تر از این حرفا بود.
سورن سعادتی: کافیه من یک کلمه اینجا بگم که شما پلیسید کل دانشگاه بدون مدرک قبول می کنن.
جدی شدم و گفتم : ثابت کن.
چشمکی زد و گفت: دو روز دیگه تو دانشگاه می بینمتون.
از جدیتش ترسیدم کاری بکنه واسه همین صداش زدم: صبر کنید آقا.
لبخند پیروزی رو لباش نشست و گفت : بفرمایید.
من: اینحا نمیشه باید بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
لبخندش پررنگ تر شد و گفت : می تونید تو کافه منتظرم بمونید.
حرصم گرفت و بدون اینکه چیزی بگم به سمت کافه نزدیک دانشگاه حرکت کردم.
بعد از ربع ساعت اومد و سر میز نشست.
من : سر چی معامله می کنی؟
زد زیر خنده و گفت : خیلیی رکی.
من : اینجا نیومدیم دل و قلوه بگیریم.
سرش رو تکون داد که آیدا آروم در گوشم گفت : بهت اعتماد دارم یجوری راضیش کن.
پیشخدمت روصدا زد و بدون اینکه از ما بپرسه چی می خوریم اسپرسو سفارش داد.
از اونجایی که من و آیدا اسپرسو دوست داشتیم پس مشکلی نبود ولی اگه قبلش فقط اینو ازمون می پرسید بد نمی شد.
بعد از سفارش جدی نگاش کردم که خودش فهمید باید زودتر قضیه رو حل کنه.
سورن سعادتی: خوب بعد از اون صحنه ای که واسمون اتفاق افتاد همه فک می کنن تو دوست دخترمی.
پوزخندی زدم و آروم گفتم: بیخود فکر میکنن.
و بعد بلند تر ادامه دادم : خوب این چه ربطی به این قضیه داره؟
ادامه داد : من هویتتون رو فاش نمی کنم تا راحت بتونید ماموریتتون رو پیش ببرید ولی در عوض شما هم باید یه کاری برام بکنید.
مشکوک نگاش کردم و گفتم : چه کاری ؟
سورن سعادتی : خانوادم از اون روز خیلی دوست دارن ببیننت و فک می کنن واقعا من ازت خوشم اومده.
من : برو سر اصل مطلب.
مستاصل نگام کرد و گفت: باید یه مدت نقش بازی کنی.
من : داری می گی دوست دخترت بشم ؟
سرش رو تکون داد.
از عصبانیت در حال انفجار بودم: خواستت رو عوض کن، فقط اینجوری می تونم باهات راه بیام.
زد زیر خنده و تشویقم کرد: باورم نمیشه اگه الان به یه دختر دیگه اینو می گفتم مطمئنا از خوشحالی غش می کرد.
پوزخندی زدم و گفتم : اینکه خوشگل یا جذاب باشی دلیل نمیشه همه ازت اطاعت کنن.
خواسته اصلیت رو بگو.
جدی نگام کرد و گفت : بیا نمایشی کاری کنین فک کنن داریم عاشق هم می شیم.
قهوه ای که خورده بودم رو تف کردم بیرون و با عصبانیت گفتم: چرا همه قضیه ها بر می گرده به عشق و عاشقی ؟
سورن سعادتی: یه دختر هست که عاشقشم ولی خانواده هامون قبول نمی کنن که ازدواج کنیم.
واسه همین می خوام فک کنه با همیم تا فراموشم کنه.
و از اونجایی که خیلی باهوشه نمی شه به این راحتیا گولش بزنیم واسه همین باید نمایشی برخورد داشته باشیم جوری که بتونه باور کنه.
۴۹.۸k
۲۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.