خداوندگار من سلام...
خداوندگار من سلام...
آمده ام به درگاهت اما برای گله مندی...
نه از بندگانت...
که از تو گله دارم خدای من...
چه میگذرد در آستانت؟
اینجا در زمین بندگانت خدایی میکنند...تو کجایی خدای من؟!
نعماتت را بر چه حسابی قسمت کرده ای...
که با این همه عدالت...زمین آفریده ی تو غرق بی عدالتیست...
کودکی گرسنه بخوابد در محضر تو؟ای رحمان و ای رحیم؟
کمی نگاه کن مقسم روزی!که چه آوردند بر سر عدالتت...
گفتی "الله مع الصابرین"...صبر کردم...
بر دروغ ها...بر ظلم ها...
اما امروز صبرم تمام شد و به شکایت آمدم...
عشق را آفریدی...عاشق شدم...خدایان زمینی پول آفریدند...عشق را خریدند...و من در ماندم..و مجنونم خواندند...
صداقت را آفریدی...صادق بودم..زمینیان به ارزنی
نخریدند متاعم را...
اینجا بازار گرمی دارد دورویی خدای من...
قربان مهربانیت...
غریبه اند این مردمان با مهربانی...
دست های رفاقت دستگیر ندارد در این دنیا...
پای همرهی لنگ است...
مگر بی دست و پا آفریدی انسان ها را!؟
مهر مادری رنگ باخته...اگر چه تمامی مادران رنگین کمانند در صورت...
مردانگی را دیگر در قصه ها هم نمینویسند...
قصه اش هم خریدار ندارد...
از "گذشت" بگذریم...
که دیگر نمیگذرند انسان ها...
مگر با نگاهی پر از کین...
سرها بر سجده است..
اما دل ها کجاست!؟
مگر آستانت دل سوخته نمیخواهد؟!
تحفه ی دنیا از تو نمیخواهم...دوزخت را به دیده ی منت میگذارم...
که آفریده ی توست...
قربان صبوریت...بی طاقتیم کفر نیست...غرق حیرت در عمق صبوری توام...
گله هایم را لا به لای این گل ها مینگارم...
شاید توام مثل من از این ناملایمات گریستی ...
باران بارید...
و این گل ها بالیدند...
من که پژمردم...
آمده ام به درگاهت اما برای گله مندی...
نه از بندگانت...
که از تو گله دارم خدای من...
چه میگذرد در آستانت؟
اینجا در زمین بندگانت خدایی میکنند...تو کجایی خدای من؟!
نعماتت را بر چه حسابی قسمت کرده ای...
که با این همه عدالت...زمین آفریده ی تو غرق بی عدالتیست...
کودکی گرسنه بخوابد در محضر تو؟ای رحمان و ای رحیم؟
کمی نگاه کن مقسم روزی!که چه آوردند بر سر عدالتت...
گفتی "الله مع الصابرین"...صبر کردم...
بر دروغ ها...بر ظلم ها...
اما امروز صبرم تمام شد و به شکایت آمدم...
عشق را آفریدی...عاشق شدم...خدایان زمینی پول آفریدند...عشق را خریدند...و من در ماندم..و مجنونم خواندند...
صداقت را آفریدی...صادق بودم..زمینیان به ارزنی
نخریدند متاعم را...
اینجا بازار گرمی دارد دورویی خدای من...
قربان مهربانیت...
غریبه اند این مردمان با مهربانی...
دست های رفاقت دستگیر ندارد در این دنیا...
پای همرهی لنگ است...
مگر بی دست و پا آفریدی انسان ها را!؟
مهر مادری رنگ باخته...اگر چه تمامی مادران رنگین کمانند در صورت...
مردانگی را دیگر در قصه ها هم نمینویسند...
قصه اش هم خریدار ندارد...
از "گذشت" بگذریم...
که دیگر نمیگذرند انسان ها...
مگر با نگاهی پر از کین...
سرها بر سجده است..
اما دل ها کجاست!؟
مگر آستانت دل سوخته نمیخواهد؟!
تحفه ی دنیا از تو نمیخواهم...دوزخت را به دیده ی منت میگذارم...
که آفریده ی توست...
قربان صبوریت...بی طاقتیم کفر نیست...غرق حیرت در عمق صبوری توام...
گله هایم را لا به لای این گل ها مینگارم...
شاید توام مثل من از این ناملایمات گریستی ...
باران بارید...
و این گل ها بالیدند...
من که پژمردم...
۲.۸k
۰۳ بهمن ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.