بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
خیلی خوشحال شدم ک گفتید اگه داستانی از تحولتون دارید واستون بفرستیم چون داستان متحول شدنمو خیلی دوست دارم و میخواهم واستون بفرستم
29سال دارم و دو سالی هست ک ب حمد خدا متحول شدم و راه درستو پیدا کردم
از بچگی همیشه بی قرار بودم همیشه استرسم زیاد بود دنبال یک آرامش واقعی میگشتم اما پیدا نمیکردم
اصلا یادم نمیاد از کی مجبورم کردن چادر سرم کنم اول دبستان دوم دوبستان سوم نمیدونم فقط یادمه ک چشم وا کردم چادرو گفتن باید سرت کنی منم ب اجبار قبول کرده بودم بدون اینکه فلسفه واقعیشو درک کرده باشم.
گذشت و گذشت تا وارد دانشگاه شدم اونم تو شهرستان دور از خانواده و آزادی که همیشه دنبالش بودم و در حقیقت دور شدنم از اعتقاداتی ک موروثی بهم رسیده بود از اون زمان شروع شد.
شبیه هم سن و سالهام شده بودم دورو برم همه بدحجاب بودن و ارتباطات باز با همکلاسیهای پسرمون.
دیگه باورها و افکارم بکلی تغییر کرده بود
سالها یکی بعد از دیگری طی میشد و من نماز و روزه و حجاب و عذاداریهای عاشورا و شب زنده داری های قدر رو گذاشته بودم کنار و همیشه جار میزدم اصل دل آدمه و ظاهر مهم نیست.
تا دو سال پیش یادمه صبح زود داشتم میرفتم سرکار .
زیر بار پوشیدن لباس فرم نرفته بودم و اون جور ک خودم دوست داشتم تو محیط کار حاضرمیشدم به خیال خودم همکارام به نظر من اهمیت میدن ک میخواهم اونجور ک دوست دارم لباس بپوشم اما در واقع اونا از خداشون بود تا از طریق تیپ و آرایش من و روابط عمومی بالایی که داشتم قرادادهای بزرگی با مشتری های پولدار شرکت ببندم.
صبح اون روز ک تو اتوبوس بودم و شبیه منم خیلی تو اتوبوس بودن ب زور خودمو تو شلوغی اتوبوس جا کرده بودم رسیدم ب اخر اتوبوس
یک دختر جوون ک پوشیه شو بالا زده بود و دید من با پروندهای دستم ب زور خودمو نگه میدارم با ادب و مهربون گفت میخواهی من بلند بشم شما بشین؟
از اینکه من با این وضع همچین دختری باهم حرف میزنه تعجب کرده بودم و همونجور ک ازش تشکر میکردم گفتم نه ممنون موهامو لای شالم پنهون میکردم و از خجالت سرخ شدم
اما اون دخترخانم بازم متوجه من بودو دستشو دراز کرد گفت پس بیا دستتو بده من دستگیره نیست نیوفتی.
با خجالت نزدیکتر رفتم و دستمو دادم تو دستش عرق خجالتم بیشتر میشد وقتی میدیدم آستینم انقدر کوتاهه و نسبت ب چادر قشنگی ک سر اون دخترخانم بود در تضاد با من بدحجاب بود.
شروع کرد به حرف زدن دیگه نمیشنیدم چی میگه فقط آرامشی ک ازش دریافت میکردم هوش از سرم بیرون میکرد توجهی نداشتم کدوم ایستگاهم و ممکنه ک رد بشم
مطمئن بودم ک همون آرامشی هست ک از بچگی تاالان منتظرش بودم اما چطور ک تا موقعی ک خودم چادری بودم این آرامشو پس چرا نداشتم!
کنار اون دختر خالی شد و کنارش نشستم وقتی دخترهایی ک تا اون موقع پشت سرم بودنو دیدم متوجه شدم ک همه هواسشون ب ما بوده و چپ چپ نگاه میکزدند انگار همشون حالت تهاجمی داشتن ب اون خانم ک چرا داره منو امر ب معروف میکنه اما من هواسم جای دیگه بود ناخواسته جذب منش و اراستگی و همینطور آرامشش شده بودم.
تو شرکت دیگه آدم سابق نبودم و انگار داشتم آماده میشدم واسه یک تحول بزرگ که خودمم نمیدونستم.
چندماه بعدش ماه رمضون شده بود و منم انگار فراموش کرده بودم ک میخواستم آرامش واقعی رو پیدا کنم.
چون خیلی تیپم واسم مهم بود دنبال راهی بودم ک یکم شکممو تو ماه رمضون آب کنم و چه بهتر ک روزه بگیرم
دو روز اول بدون نماز روزه گرفتم ک ب خودم اومدم این چه روزه گرفتنیه دختر !تا نمازتو نخونی دهنتو ببندی صبح تا شب فایده ایی نداره ک !!!
و شروع شد اول با نماز و کم کم گفتم خب غیبت و دروغ و شوخی با همکارهای مرد روزه رو باطل میکنه
و اینجور شد ک اخر ماه مبارک من رسیده بودم ب اعتقاداتی ک چندین سال بود ازشون دور شده بودم.
اما محجبه شدن واقعا واسم سخت بود ولی مانتو فرم کارم ک پوشیده ترین مانتوم بودو همه جا میپوشیدم و دیکه مانتوهای رنگ جیغو کوتاهمو روم نمیشدتنم کنم .
بعد از ماه رمضون یکی از دوستام کلاس مهدویت میرفت بهم گفت امروز ک پیشمی با من کلاسم بیا
تو رودرواسی قبول کردم و رفتم و همون جلسه اول حضور امام زمانو تو کلاس قشنگ مهدویت حس کردم و مطمئن شدم آرامش سالها دنبالش بودم فقط اینجا بهش میرسم برای همین تصمیم گرفتم بازهم برم .
چندجلسه بعدو قبل کلاس چادر سرم میکردمو ارایشمو پاک میکردم و هم رنگ جماعت میشدم اما بعد چندروز تصمیم قاطع گرفتم یک چادر بخرم و دیگه واسه همیشه سرم کنم و به یاری امام زمان تا الان دیگه از سرم در نیاوردم و عاشقشم.❤❤
سلام
خیلی خوشحال شدم ک گفتید اگه داستانی از تحولتون دارید واستون بفرستیم چون داستان متحول شدنمو خیلی دوست دارم و میخواهم واستون بفرستم
29سال دارم و دو سالی هست ک ب حمد خدا متحول شدم و راه درستو پیدا کردم
از بچگی همیشه بی قرار بودم همیشه استرسم زیاد بود دنبال یک آرامش واقعی میگشتم اما پیدا نمیکردم
اصلا یادم نمیاد از کی مجبورم کردن چادر سرم کنم اول دبستان دوم دوبستان سوم نمیدونم فقط یادمه ک چشم وا کردم چادرو گفتن باید سرت کنی منم ب اجبار قبول کرده بودم بدون اینکه فلسفه واقعیشو درک کرده باشم.
گذشت و گذشت تا وارد دانشگاه شدم اونم تو شهرستان دور از خانواده و آزادی که همیشه دنبالش بودم و در حقیقت دور شدنم از اعتقاداتی ک موروثی بهم رسیده بود از اون زمان شروع شد.
شبیه هم سن و سالهام شده بودم دورو برم همه بدحجاب بودن و ارتباطات باز با همکلاسیهای پسرمون.
دیگه باورها و افکارم بکلی تغییر کرده بود
سالها یکی بعد از دیگری طی میشد و من نماز و روزه و حجاب و عذاداریهای عاشورا و شب زنده داری های قدر رو گذاشته بودم کنار و همیشه جار میزدم اصل دل آدمه و ظاهر مهم نیست.
تا دو سال پیش یادمه صبح زود داشتم میرفتم سرکار .
زیر بار پوشیدن لباس فرم نرفته بودم و اون جور ک خودم دوست داشتم تو محیط کار حاضرمیشدم به خیال خودم همکارام به نظر من اهمیت میدن ک میخواهم اونجور ک دوست دارم لباس بپوشم اما در واقع اونا از خداشون بود تا از طریق تیپ و آرایش من و روابط عمومی بالایی که داشتم قرادادهای بزرگی با مشتری های پولدار شرکت ببندم.
صبح اون روز ک تو اتوبوس بودم و شبیه منم خیلی تو اتوبوس بودن ب زور خودمو تو شلوغی اتوبوس جا کرده بودم رسیدم ب اخر اتوبوس
یک دختر جوون ک پوشیه شو بالا زده بود و دید من با پروندهای دستم ب زور خودمو نگه میدارم با ادب و مهربون گفت میخواهی من بلند بشم شما بشین؟
از اینکه من با این وضع همچین دختری باهم حرف میزنه تعجب کرده بودم و همونجور ک ازش تشکر میکردم گفتم نه ممنون موهامو لای شالم پنهون میکردم و از خجالت سرخ شدم
اما اون دخترخانم بازم متوجه من بودو دستشو دراز کرد گفت پس بیا دستتو بده من دستگیره نیست نیوفتی.
با خجالت نزدیکتر رفتم و دستمو دادم تو دستش عرق خجالتم بیشتر میشد وقتی میدیدم آستینم انقدر کوتاهه و نسبت ب چادر قشنگی ک سر اون دخترخانم بود در تضاد با من بدحجاب بود.
شروع کرد به حرف زدن دیگه نمیشنیدم چی میگه فقط آرامشی ک ازش دریافت میکردم هوش از سرم بیرون میکرد توجهی نداشتم کدوم ایستگاهم و ممکنه ک رد بشم
مطمئن بودم ک همون آرامشی هست ک از بچگی تاالان منتظرش بودم اما چطور ک تا موقعی ک خودم چادری بودم این آرامشو پس چرا نداشتم!
کنار اون دختر خالی شد و کنارش نشستم وقتی دخترهایی ک تا اون موقع پشت سرم بودنو دیدم متوجه شدم ک همه هواسشون ب ما بوده و چپ چپ نگاه میکزدند انگار همشون حالت تهاجمی داشتن ب اون خانم ک چرا داره منو امر ب معروف میکنه اما من هواسم جای دیگه بود ناخواسته جذب منش و اراستگی و همینطور آرامشش شده بودم.
تو شرکت دیگه آدم سابق نبودم و انگار داشتم آماده میشدم واسه یک تحول بزرگ که خودمم نمیدونستم.
چندماه بعدش ماه رمضون شده بود و منم انگار فراموش کرده بودم ک میخواستم آرامش واقعی رو پیدا کنم.
چون خیلی تیپم واسم مهم بود دنبال راهی بودم ک یکم شکممو تو ماه رمضون آب کنم و چه بهتر ک روزه بگیرم
دو روز اول بدون نماز روزه گرفتم ک ب خودم اومدم این چه روزه گرفتنیه دختر !تا نمازتو نخونی دهنتو ببندی صبح تا شب فایده ایی نداره ک !!!
و شروع شد اول با نماز و کم کم گفتم خب غیبت و دروغ و شوخی با همکارهای مرد روزه رو باطل میکنه
و اینجور شد ک اخر ماه مبارک من رسیده بودم ب اعتقاداتی ک چندین سال بود ازشون دور شده بودم.
اما محجبه شدن واقعا واسم سخت بود ولی مانتو فرم کارم ک پوشیده ترین مانتوم بودو همه جا میپوشیدم و دیکه مانتوهای رنگ جیغو کوتاهمو روم نمیشدتنم کنم .
بعد از ماه رمضون یکی از دوستام کلاس مهدویت میرفت بهم گفت امروز ک پیشمی با من کلاسم بیا
تو رودرواسی قبول کردم و رفتم و همون جلسه اول حضور امام زمانو تو کلاس قشنگ مهدویت حس کردم و مطمئن شدم آرامش سالها دنبالش بودم فقط اینجا بهش میرسم برای همین تصمیم گرفتم بازهم برم .
چندجلسه بعدو قبل کلاس چادر سرم میکردمو ارایشمو پاک میکردم و هم رنگ جماعت میشدم اما بعد چندروز تصمیم قاطع گرفتم یک چادر بخرم و دیگه واسه همیشه سرم کنم و به یاری امام زمان تا الان دیگه از سرم در نیاوردم و عاشقشم.❤❤
۱۹.۲k
۰۵ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.