قسمت12
قسمت12
وارد اتاقم شدم و درو بستم. لباسامو دراوردم و با یه تی شرت سفید و یه شلوار کتون مشکی عوضشون کردم. موهامو باز کردم و شونه کردم. به سمت تختم رفتم و خودمو پرت کردم روش. یهو تقی صدا داد و کج شدم. منم قل خوردم و با صورت رفتم توی زمین. – ای .. لعنت بهت! دستامو گذاشتم روی زمین و از جام بلند شدم. بالشتمو انداختم روی زمین و پتومم کنارش گذاشتم. ساعت نزدیک چهار بود ولی از بی کاری خوابم میومد. اومدم بخوابم که صدای داد از اتاق بغل شنیدم. – سروش .. کاری که تو کردی به هیچ عنوان قابل بخشش نیست .. تو با ابروی این خانواده بازی کردی ..تو با ابروی من بازی کردی .. می فهمی؟ به سمت در رفتم وسرمو به در نزدیک کردم.فضولیم گل کرده بود. – ولی اقا .. – ولی نداره .. این کار به هیچ وجه قابل بخشش نیست .. تمام. – اقا من که بهتون گفتم. .. حتی یادم نمیاد کی اومدیم خونه. من تنها چیزی که یادمه توی رستوران با دوستم نشسته بودم .. یه شیرموز سفارش دادم. .– نمیخواد واسه من قصه ببافی....... الانم که اگه اینجایی به خاطر مادرته وگرنه با اردنگی می انداختمت بیرون.. فعلا یه چند وقتی جلوی چشمم نباش تا ببینم چی میشه... الانم برو .. دیگه گوش ندادم بقیشو. نمی خواستم درباره ی این پسره زود قضاوت کنم.برای همین ترجیح دادم برم پایین تا یکم هوام عوض شه. روی صندلی توی بالکن نشستم. باد خنکی میومد.چشمام اروم بستم. سعی کردم به اینده فکر کنم.. چجوری میخوام این پسره رو بدست بیارم. پسری که نه میشناسمش و نه میدونم چجوری. اگه خودم عاشقش بشم چی؟ اون وقت باید چی کار کنم.. اصلا اون از من خوشش میاد یا نه؟ وا ی .. وای .. خدا خودت به دادم برس.صدای نفس کشیدن چیزی رو کنارم حس کردم.چشمام باز کردم وسرمو برگردوندم.لبخند زدم. – سلام! ..از این ورا. و دوتا زدم روی زانوم. بلند شدم و به سمتم اومد و با یه جهش روی پام نشست. دستم گذاشتم روی سرش و نازش کردم. اونم معلومه که کیف میکرد. – رکس من حوصلم سر رفته تو چی؟ بلند شد و پرید پایین.پارس کرد. خندیدم. – خوب الان باید چی کار کنی؟ پارسی کرد و دوید داخل.منتظر بودم تا برگرده که یهو چشمم به جمالشون روشن شد. – ای کهی! و رفتم تو .حوصله افاده هاشونو نداشتم ، تیکه انداختناشونو توی راه مهسارو دیدم.سلام کرد. – سلام. مهسا ؟ - جونم خانوم؟ - صد دفعه گفتم نگو خانوم. این دوتا جادوگر اومدن. – کدوما؟ - شیده و مادر فولاد زره دیگه. – اهان! – حواستو جمع کن چیزی از ماجرا نفهمن. – بله خانوم. صدای پارس رکسو شنیدم. برگشتم و گفتم : بیا بریم بالا بدو.و پله ها رو تند رفتم بالا.داشتم می رفتم سمت اتاقم که یهو اترین از در بیرون اومد.بهم نگاه کردیم.بعد به رکس نگاه کرد.خواستم برم تو اتاقم که گفت : اونجا نرو.برو پیش دلارام اینا منتظرتن. سرمو تکون دادم و به سمت ته راهرو رفتم. خونه ی دلارام اینا بعد از اینکه توی اتیش سوزی که پنج ماه پیش شکل گرفت از بین رفت برای همین به پیشنهاد اترین اونا با ما زندگی می کنن. البته اگه اونا اینجا نبودن منم اینجا نبودم. شانس اوردم. در زدم . – بیا تو ! رفتم داخل اتاق. – سلام دخی . دخی درم قفل کن! وقتی منو رکس اومدیم تو در قفل کردم. دلارام و ارمین روی کناپه راحتیشون لم داده بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردند.– چی نگاه می کنین؟ - تکرار سریال ماه رمضونو. – کدومشون؟ - شبکه یکیه. دودکش.– آمپاس؟ -آمپـــــاس! و منم روی مبل تکیه نشستم و رکس پرید روی پام. و مشغول نگاه کردن تلویزیون شدیم...
صدای در اومد. من و ارمین داشتیم باهم تخته نر بازی می کردیم. دلارام پاشد و رفت دم در.در باز کرد. – کجایی دختر؟ - یه دقیقه هیس! و گوشم تیز کردم. – باشه الان میایم! .. هوری ، ارمین پاشین بریم پایین نهار حاضره. – اخ جون! سریع از جام بلند شدم. – کجا بچه؟ - ای بابا گشنمه خوب! نگاه کن ساعت پنجه! – راست میگی ! حالا که فکر میکنم منم گشنمه. بلند شد و باهم رفتیم بیرون.همینطور که از پله ها می رفتیم پایین گفت : ولی خودمونیما ! خوب جیم شدی بازنده! اداشو در اوردم. – خوبه حالا یه دست ازت جلو بودم. – کی؟ تو؟ - نه تو؟ ایش.. انتر!–بی ادب! زبون درازی کردم براش. – می خورمتا! – ادم خوار! – بی نزاکت! – بی فرهنگ – میمون! – گاو! – گوسفند – خر – الاغ – اسب ابی! – اوران گوتان! با این حرفش خندیدم. که یهو چشمم افتاد به میز و خنده روی لبام خشک شد. – سلام.سرشونو تکون دادن. چپ چپ نگام کردن.انگار که بابشونو کشتم! ایشه!ارمین نشست کنار دلارام منم نشستم کنارش و روبه روم شیده و بغل دستمم اترین.اونا داشتن می خوردن که یهوارمین دم گوشم گفت : باقالی پلو یا فسنجون؟ - باقالی پلو یا فسنجون؟ - باقالی!بشقابمو برداشت برام کشید. یه ته دیگ سیب زمینی خوشگلم گذاشت و گذاشت جلوم.اومدم بخورم که یهو یه فکری به سرم زد .چپ چپ ار
وارد اتاقم شدم و درو بستم. لباسامو دراوردم و با یه تی شرت سفید و یه شلوار کتون مشکی عوضشون کردم. موهامو باز کردم و شونه کردم. به سمت تختم رفتم و خودمو پرت کردم روش. یهو تقی صدا داد و کج شدم. منم قل خوردم و با صورت رفتم توی زمین. – ای .. لعنت بهت! دستامو گذاشتم روی زمین و از جام بلند شدم. بالشتمو انداختم روی زمین و پتومم کنارش گذاشتم. ساعت نزدیک چهار بود ولی از بی کاری خوابم میومد. اومدم بخوابم که صدای داد از اتاق بغل شنیدم. – سروش .. کاری که تو کردی به هیچ عنوان قابل بخشش نیست .. تو با ابروی این خانواده بازی کردی ..تو با ابروی من بازی کردی .. می فهمی؟ به سمت در رفتم وسرمو به در نزدیک کردم.فضولیم گل کرده بود. – ولی اقا .. – ولی نداره .. این کار به هیچ وجه قابل بخشش نیست .. تمام. – اقا من که بهتون گفتم. .. حتی یادم نمیاد کی اومدیم خونه. من تنها چیزی که یادمه توی رستوران با دوستم نشسته بودم .. یه شیرموز سفارش دادم. .– نمیخواد واسه من قصه ببافی....... الانم که اگه اینجایی به خاطر مادرته وگرنه با اردنگی می انداختمت بیرون.. فعلا یه چند وقتی جلوی چشمم نباش تا ببینم چی میشه... الانم برو .. دیگه گوش ندادم بقیشو. نمی خواستم درباره ی این پسره زود قضاوت کنم.برای همین ترجیح دادم برم پایین تا یکم هوام عوض شه. روی صندلی توی بالکن نشستم. باد خنکی میومد.چشمام اروم بستم. سعی کردم به اینده فکر کنم.. چجوری میخوام این پسره رو بدست بیارم. پسری که نه میشناسمش و نه میدونم چجوری. اگه خودم عاشقش بشم چی؟ اون وقت باید چی کار کنم.. اصلا اون از من خوشش میاد یا نه؟ وا ی .. وای .. خدا خودت به دادم برس.صدای نفس کشیدن چیزی رو کنارم حس کردم.چشمام باز کردم وسرمو برگردوندم.لبخند زدم. – سلام! ..از این ورا. و دوتا زدم روی زانوم. بلند شدم و به سمتم اومد و با یه جهش روی پام نشست. دستم گذاشتم روی سرش و نازش کردم. اونم معلومه که کیف میکرد. – رکس من حوصلم سر رفته تو چی؟ بلند شد و پرید پایین.پارس کرد. خندیدم. – خوب الان باید چی کار کنی؟ پارسی کرد و دوید داخل.منتظر بودم تا برگرده که یهو چشمم به جمالشون روشن شد. – ای کهی! و رفتم تو .حوصله افاده هاشونو نداشتم ، تیکه انداختناشونو توی راه مهسارو دیدم.سلام کرد. – سلام. مهسا ؟ - جونم خانوم؟ - صد دفعه گفتم نگو خانوم. این دوتا جادوگر اومدن. – کدوما؟ - شیده و مادر فولاد زره دیگه. – اهان! – حواستو جمع کن چیزی از ماجرا نفهمن. – بله خانوم. صدای پارس رکسو شنیدم. برگشتم و گفتم : بیا بریم بالا بدو.و پله ها رو تند رفتم بالا.داشتم می رفتم سمت اتاقم که یهو اترین از در بیرون اومد.بهم نگاه کردیم.بعد به رکس نگاه کرد.خواستم برم تو اتاقم که گفت : اونجا نرو.برو پیش دلارام اینا منتظرتن. سرمو تکون دادم و به سمت ته راهرو رفتم. خونه ی دلارام اینا بعد از اینکه توی اتیش سوزی که پنج ماه پیش شکل گرفت از بین رفت برای همین به پیشنهاد اترین اونا با ما زندگی می کنن. البته اگه اونا اینجا نبودن منم اینجا نبودم. شانس اوردم. در زدم . – بیا تو ! رفتم داخل اتاق. – سلام دخی . دخی درم قفل کن! وقتی منو رکس اومدیم تو در قفل کردم. دلارام و ارمین روی کناپه راحتیشون لم داده بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردند.– چی نگاه می کنین؟ - تکرار سریال ماه رمضونو. – کدومشون؟ - شبکه یکیه. دودکش.– آمپاس؟ -آمپـــــاس! و منم روی مبل تکیه نشستم و رکس پرید روی پام. و مشغول نگاه کردن تلویزیون شدیم...
صدای در اومد. من و ارمین داشتیم باهم تخته نر بازی می کردیم. دلارام پاشد و رفت دم در.در باز کرد. – کجایی دختر؟ - یه دقیقه هیس! و گوشم تیز کردم. – باشه الان میایم! .. هوری ، ارمین پاشین بریم پایین نهار حاضره. – اخ جون! سریع از جام بلند شدم. – کجا بچه؟ - ای بابا گشنمه خوب! نگاه کن ساعت پنجه! – راست میگی ! حالا که فکر میکنم منم گشنمه. بلند شد و باهم رفتیم بیرون.همینطور که از پله ها می رفتیم پایین گفت : ولی خودمونیما ! خوب جیم شدی بازنده! اداشو در اوردم. – خوبه حالا یه دست ازت جلو بودم. – کی؟ تو؟ - نه تو؟ ایش.. انتر!–بی ادب! زبون درازی کردم براش. – می خورمتا! – ادم خوار! – بی نزاکت! – بی فرهنگ – میمون! – گاو! – گوسفند – خر – الاغ – اسب ابی! – اوران گوتان! با این حرفش خندیدم. که یهو چشمم افتاد به میز و خنده روی لبام خشک شد. – سلام.سرشونو تکون دادن. چپ چپ نگام کردن.انگار که بابشونو کشتم! ایشه!ارمین نشست کنار دلارام منم نشستم کنارش و روبه روم شیده و بغل دستمم اترین.اونا داشتن می خوردن که یهوارمین دم گوشم گفت : باقالی پلو یا فسنجون؟ - باقالی پلو یا فسنجون؟ - باقالی!بشقابمو برداشت برام کشید. یه ته دیگ سیب زمینی خوشگلم گذاشت و گذاشت جلوم.اومدم بخورم که یهو یه فکری به سرم زد .چپ چپ ار
۸۴.۷k
۰۸ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.