گفت چشمانت برق خاصی دارد...
گفت چشمانت برق خاصی دارد...
تا این را گفت؛
نگاهم را به سوی دیگر برگرداندم...
تا مبادا عشق نهانم را در پس برق نگاهم ببیند...
گمان میکردم بعد ها ..زمانه مجال ابراز عشقم را به من خواهد داد...
اشتباه میکردم...
ای کاش نگاهش میکردم...
تا برق چشمانم استخوان غرورش را خرد کند...
بعدها...
دوستت دارم را گفتم...
و این بار او نگاهش را به سوی دیگر...
نه...
به سوی دیگری برگرداند...
و اکنون او بود که از زمانه پیشی گرفته بود...
و مجال اعتراف را نیز از من...
ای کاش....
ای کاش اکنون نگاهم کند...
تا ببیند برق چشمانم جای خود را به شوری اشکها داده...
شاید...
اینگونه نمک گیر شود...
تا این را گفت؛
نگاهم را به سوی دیگر برگرداندم...
تا مبادا عشق نهانم را در پس برق نگاهم ببیند...
گمان میکردم بعد ها ..زمانه مجال ابراز عشقم را به من خواهد داد...
اشتباه میکردم...
ای کاش نگاهش میکردم...
تا برق چشمانم استخوان غرورش را خرد کند...
بعدها...
دوستت دارم را گفتم...
و این بار او نگاهش را به سوی دیگر...
نه...
به سوی دیگری برگرداند...
و اکنون او بود که از زمانه پیشی گرفته بود...
و مجال اعتراف را نیز از من...
ای کاش....
ای کاش اکنون نگاهم کند...
تا ببیند برق چشمانم جای خود را به شوری اشکها داده...
شاید...
اینگونه نمک گیر شود...
۹۳۱
۰۷ بهمن ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.