دوستم می گفت:
دوستم می گفت:
قسمت اول
با دوستانم رفت آمد داشتم حتی با خانواده اقوام آنها و با دختر خانمی از جمع آنها آشنا شدم. در دلم احساس دیگری داشتم و هرچه زمان می گذشت کنترل افکارم دشوار تر می شد. یاد خدا مانع از دوستی و رفاقت بود که باید بین خواسته نفسم و خدا راهی پدیدار می گشت. اگر تفکر مذهبی ها را داشتم به راهی برای رفاقت شرعی قدم بر می داشتم ولی از کتاب خداوند راه سلامت را آموخته بودم و می دانستم که یا ازدواج دائم می کنم یا قید دیدار و صحبت را می زنم! علی رغم اینکه شرائطی برای ازدواج نداشتم تصمیم گرفتم با خانواده ایشان صحبت کنم و از آنجا که امکانات زندگی نداشتم جوابی هم نشنیدم. شاید اختلاف سطح خانوادگی هم بر کل ماجرا تاثیر گذار بود. با خدا راز و نیاز کردم و از پروردگار خواستم تا بر نفسم غلبه کنم و محبت او را فراموش کنم. به سخت ترین کوه ها رفتم و خطرات بسیار را گذراندم و دلم را در آتش رضایت پروردگار سوزاندم. تنها و در زمستان به قله های مرتفع پر از برف رفتم و وجودم را برای خدا، از غیر او پاک ساختم. دل باخته عشق به پروردگارم بودم و تنها دارائی و گنج من قلبم بود که نیاز به پاکی داشت! با برف سفید که همانند تیغ بر روی بدنم کشیده می شد! و غلط زنان از بالای قله سفید تا به دامن کوه کشیده شدم....و .....گذشت.....
بعد از آرامش به یاد خدا و گذر زمان کوتاهی با شخصیت جدیدی آشنا شدم و قلبم را به آرامی تسخیر می کرد. هویت نا آشنایی نداشت ولی هیچ اطلاعاتی از او نداشتم. بعد از چند ماه گذر زمان شیفته او شدم ولی باز هم هیچ روزنه امیدی برای شروع زندگی با او نداشتم. محبت و علاقه ام به او زیاد شده بود و می ترسیدم.....
بین رضایت خداوند و نفس عاشقم چگونه تعادل برقرار کنم؟ به دنبال دوستی و صحبت ها تلفنی می رفتم یا باز هم دلم را به آتش می کشیدم و خدا را بر خواسته ام مقدم می شمردم؟
قسمت اول
با دوستانم رفت آمد داشتم حتی با خانواده اقوام آنها و با دختر خانمی از جمع آنها آشنا شدم. در دلم احساس دیگری داشتم و هرچه زمان می گذشت کنترل افکارم دشوار تر می شد. یاد خدا مانع از دوستی و رفاقت بود که باید بین خواسته نفسم و خدا راهی پدیدار می گشت. اگر تفکر مذهبی ها را داشتم به راهی برای رفاقت شرعی قدم بر می داشتم ولی از کتاب خداوند راه سلامت را آموخته بودم و می دانستم که یا ازدواج دائم می کنم یا قید دیدار و صحبت را می زنم! علی رغم اینکه شرائطی برای ازدواج نداشتم تصمیم گرفتم با خانواده ایشان صحبت کنم و از آنجا که امکانات زندگی نداشتم جوابی هم نشنیدم. شاید اختلاف سطح خانوادگی هم بر کل ماجرا تاثیر گذار بود. با خدا راز و نیاز کردم و از پروردگار خواستم تا بر نفسم غلبه کنم و محبت او را فراموش کنم. به سخت ترین کوه ها رفتم و خطرات بسیار را گذراندم و دلم را در آتش رضایت پروردگار سوزاندم. تنها و در زمستان به قله های مرتفع پر از برف رفتم و وجودم را برای خدا، از غیر او پاک ساختم. دل باخته عشق به پروردگارم بودم و تنها دارائی و گنج من قلبم بود که نیاز به پاکی داشت! با برف سفید که همانند تیغ بر روی بدنم کشیده می شد! و غلط زنان از بالای قله سفید تا به دامن کوه کشیده شدم....و .....گذشت.....
بعد از آرامش به یاد خدا و گذر زمان کوتاهی با شخصیت جدیدی آشنا شدم و قلبم را به آرامی تسخیر می کرد. هویت نا آشنایی نداشت ولی هیچ اطلاعاتی از او نداشتم. بعد از چند ماه گذر زمان شیفته او شدم ولی باز هم هیچ روزنه امیدی برای شروع زندگی با او نداشتم. محبت و علاقه ام به او زیاد شده بود و می ترسیدم.....
بین رضایت خداوند و نفس عاشقم چگونه تعادل برقرار کنم؟ به دنبال دوستی و صحبت ها تلفنی می رفتم یا باز هم دلم را به آتش می کشیدم و خدا را بر خواسته ام مقدم می شمردم؟
۲.۱k
۰۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.