رمان قرار نبود قسمت11
رمان قرار نبود قسمت11
به جای اینکه برم خونه بابا یه راست رفتم خونه بنفشه اینا که تازه از قشم برگشته بودن. با دیدنم انگار دنیا رو دادن بهش و شروع کرد تلپ تلپ منو ماچ کردن. با خنده خودمو کشیدم عقب و گفتم:- اوه چته! انگار بی افشو دیده همچین منو ماچ می کنه. برو بهرادو بکن تو حلقت ...
خندید و گفت:
- اونم می کنم تو غصه اونو نخور ...
خوب نگاش کردم پوستش تیره شده بود و مشخص بود حسابی آفتاب خورده. با اینکه الان فصل سرما بود ولی اونجا الانم گرم بود ... با خنده گفتم:
- بابا برنزه!
- بهم می یاد؟ اونجا حسابی آفتاب گرفتم ...
- آره با نمک شدی ...
- بیا بریم توی اتاقم کارای خوب خوب باهات دارم
با مامانش هم سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم با هم توی اتاقش ... چمدونش هنوز اون وسط ولو بود ... نشستم لب تختش و گفتم:
- توام خوب شلخته ای ها ...
- هر چی باشم بهتر از توام ...
- اینجوری فکر کن تا شاید یه کم به زندگیت امیدوار بشی ...
دمپایی رو فرشی اش را برداشت و به سمتم پرت کرد. غش غش خندیدم و جا خالی دادم. دمپایی خورد توی دیوار ... کنارم نشست. دستشو گذاشت زیر چونه ام و زل زدم توی چشمام. با لبخند گفتم:
- چته آدم ندیدی؟!
- خودت چته؟
- هان؟
- این چشما داد می زنن که اولا کلی گریه کردن ... دوما کلی غم دارن ... چه مرگته؟ اصلا چی شده که تو قدم رنجه فرمودی اومدی اینجا؟
سعی کردم بخندم ولی دیگه نمی شد حالا که غممو فهمیده بود دیگه نمی تونستم پشت خنده های مستانه پنهونش کنم. گفتم:
- هیچی ... چیزیم نیست.
- به من دروغ نگو خانومی ... من می دونم تو یه چیزیت هست ...
سرمو انداختم زیر. حرفی نداشتم بگم دوست نداشتم منو شکست خورده و خورد شده ببینن و باور کنن. بنفشه سرمو گرفت توی بغلش و گفت:
- تو رو خدا ترسا هیچ وقت اینجوری مظلوم نشو من دوست شیطون و تخس خودمو به این ترسای مظلوم تریجیح می دم وقتی اینجوری می بینمت دوست دارم از زور ناراحتی داد بزنم ... چی شده؟
اشک دوباره به چشمم هجوم آورد. باید حرف می زدم. شاید کمی آروم می شدم. در میان گریه همه چیزو تعریف کردم و بنفشه خوب گوش کرد وقتی حرفام تموم شد خندید . دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- ترسای من ... همون ترسایی که همیشه به من و شبنمم یاد می داد چه جوری پدر صاحاب یه پسرو بیاریم پیش چشمش حالا خودش جلوی یه چلغوز کم آورده؟
- می گی چه خاکی تو سرم کنم ؟
- این مهمونی خاک بر سری کی هست؟
- نمی دونم ...
- مهمونیشونو کوفت می کنیم واسشون ... یه کاری می کنم دلت خنک بشه. حالا دیگه ترسا جون منو غصه می ده. منم دقش می دم.
دستمو کشید و به زور منو نشوند کنار چمدونش و گفت:
- بیا بشین ببین برات چیا آوردم ... با اینا می تونی آرتانو دیوونه کنی و تحویلش بدی به همون خراب شده ای که توش کار می کنه تا قابش بگیرن بزننش به دیوار به همه نشونش بدن که یه روانشناس خودش دیوونه شده. درس عبرت بشه واسه همه که با تو در نیفتن.
از حرفاش خنده ام گرفت و گفتم:
- چی آوردی مگه برام؟!
یه پلاستیک از داخل چمدونش کشید بیرون و گذاشت روی پام و با لحن با مزه ای گفت:
- برگ سبزیست تحوه بنفشه ...
بعد غش غش خندید و گفت:
- واقعا هم حکم همون برگ سبز رو داره ... دیدی انسان های اولیه به خودشون برگ آویزوون می کردن ... حالا اینم یه چیزی تو همین مایه هاست.
محتوای پلاستیکو خالی کردم و از دیدن اونهمه لباس خواب و لباس زیر سکسی بهت زده شدم و گفتم:
- بنفشه!!
- خره یادته قبل از رفتنم گفتم شما دو تا خیلی می تونین به هم حال بدین ... اینم وسیله هاش ...
- گمشو ....
- حالا نظرم عوض شده ... تو اینا رو بپوش و شب و نصف شب برو وسط حال و پذیرایی هی سر و صدا کن تا آرتانم بیاد بیرون بعد فکر کن! تو رو اینجوری ببینه که خرامان خرامان داری وسط خونه راه می ری بهت هم محرمه ... ولی خب به خاطر غرور خرکیشون حق دست زدن به شما رو ندارن. این آتیشش می زنه. شبی یه بار اینکارو بکنی فاتحه آرتان خونده است!
خندیدم و گفتم:
- یهو هم فاتحه خودم خونده می شه ...
- فکر نکنم از این آرتان بخاری بلند بشه ولی اگه هم شد مهم نیست توام یه لذتی می بری عوضش ...
چپ چپ نگاش کردم که دادش بلند شد:
- آخه بیشعووووووور این همه دختر پسر مجرد تو کف موندن اونوقت تو و این شوهر احمقت که موقعیتشو دارین هی واسه هم کلاس می ذارین. خب من که نمی گم برو کار دست خودت بده ... ولی یه کاریم بکن که ناکام نمیری اگه مردی ...
- نمی خوام ..
- از بس خری ... در هر صورت از من گفتن بود تو با این لباسا می تونی آرتانو زجر کش کنی ...
- حالا شاید امتحان کردم.
تا شب پیش بنفشه چرت و پرت گفتیم و خندیدم. حدودای ساعت هشت بود که بفشه بلند شد و رو به من گفت:
- پاشو ...
- پاشم چی کار کنم؟
- وقت اجرای نقشه است ...
- می خوای چی کار کنی بنفشه؟ حداقل قبلش به من بگو ...
- پاشو توی راه بهت می
به جای اینکه برم خونه بابا یه راست رفتم خونه بنفشه اینا که تازه از قشم برگشته بودن. با دیدنم انگار دنیا رو دادن بهش و شروع کرد تلپ تلپ منو ماچ کردن. با خنده خودمو کشیدم عقب و گفتم:- اوه چته! انگار بی افشو دیده همچین منو ماچ می کنه. برو بهرادو بکن تو حلقت ...
خندید و گفت:
- اونم می کنم تو غصه اونو نخور ...
خوب نگاش کردم پوستش تیره شده بود و مشخص بود حسابی آفتاب خورده. با اینکه الان فصل سرما بود ولی اونجا الانم گرم بود ... با خنده گفتم:
- بابا برنزه!
- بهم می یاد؟ اونجا حسابی آفتاب گرفتم ...
- آره با نمک شدی ...
- بیا بریم توی اتاقم کارای خوب خوب باهات دارم
با مامانش هم سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم با هم توی اتاقش ... چمدونش هنوز اون وسط ولو بود ... نشستم لب تختش و گفتم:
- توام خوب شلخته ای ها ...
- هر چی باشم بهتر از توام ...
- اینجوری فکر کن تا شاید یه کم به زندگیت امیدوار بشی ...
دمپایی رو فرشی اش را برداشت و به سمتم پرت کرد. غش غش خندیدم و جا خالی دادم. دمپایی خورد توی دیوار ... کنارم نشست. دستشو گذاشت زیر چونه ام و زل زدم توی چشمام. با لبخند گفتم:
- چته آدم ندیدی؟!
- خودت چته؟
- هان؟
- این چشما داد می زنن که اولا کلی گریه کردن ... دوما کلی غم دارن ... چه مرگته؟ اصلا چی شده که تو قدم رنجه فرمودی اومدی اینجا؟
سعی کردم بخندم ولی دیگه نمی شد حالا که غممو فهمیده بود دیگه نمی تونستم پشت خنده های مستانه پنهونش کنم. گفتم:
- هیچی ... چیزیم نیست.
- به من دروغ نگو خانومی ... من می دونم تو یه چیزیت هست ...
سرمو انداختم زیر. حرفی نداشتم بگم دوست نداشتم منو شکست خورده و خورد شده ببینن و باور کنن. بنفشه سرمو گرفت توی بغلش و گفت:
- تو رو خدا ترسا هیچ وقت اینجوری مظلوم نشو من دوست شیطون و تخس خودمو به این ترسای مظلوم تریجیح می دم وقتی اینجوری می بینمت دوست دارم از زور ناراحتی داد بزنم ... چی شده؟
اشک دوباره به چشمم هجوم آورد. باید حرف می زدم. شاید کمی آروم می شدم. در میان گریه همه چیزو تعریف کردم و بنفشه خوب گوش کرد وقتی حرفام تموم شد خندید . دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- ترسای من ... همون ترسایی که همیشه به من و شبنمم یاد می داد چه جوری پدر صاحاب یه پسرو بیاریم پیش چشمش حالا خودش جلوی یه چلغوز کم آورده؟
- می گی چه خاکی تو سرم کنم ؟
- این مهمونی خاک بر سری کی هست؟
- نمی دونم ...
- مهمونیشونو کوفت می کنیم واسشون ... یه کاری می کنم دلت خنک بشه. حالا دیگه ترسا جون منو غصه می ده. منم دقش می دم.
دستمو کشید و به زور منو نشوند کنار چمدونش و گفت:
- بیا بشین ببین برات چیا آوردم ... با اینا می تونی آرتانو دیوونه کنی و تحویلش بدی به همون خراب شده ای که توش کار می کنه تا قابش بگیرن بزننش به دیوار به همه نشونش بدن که یه روانشناس خودش دیوونه شده. درس عبرت بشه واسه همه که با تو در نیفتن.
از حرفاش خنده ام گرفت و گفتم:
- چی آوردی مگه برام؟!
یه پلاستیک از داخل چمدونش کشید بیرون و گذاشت روی پام و با لحن با مزه ای گفت:
- برگ سبزیست تحوه بنفشه ...
بعد غش غش خندید و گفت:
- واقعا هم حکم همون برگ سبز رو داره ... دیدی انسان های اولیه به خودشون برگ آویزوون می کردن ... حالا اینم یه چیزی تو همین مایه هاست.
محتوای پلاستیکو خالی کردم و از دیدن اونهمه لباس خواب و لباس زیر سکسی بهت زده شدم و گفتم:
- بنفشه!!
- خره یادته قبل از رفتنم گفتم شما دو تا خیلی می تونین به هم حال بدین ... اینم وسیله هاش ...
- گمشو ....
- حالا نظرم عوض شده ... تو اینا رو بپوش و شب و نصف شب برو وسط حال و پذیرایی هی سر و صدا کن تا آرتانم بیاد بیرون بعد فکر کن! تو رو اینجوری ببینه که خرامان خرامان داری وسط خونه راه می ری بهت هم محرمه ... ولی خب به خاطر غرور خرکیشون حق دست زدن به شما رو ندارن. این آتیشش می زنه. شبی یه بار اینکارو بکنی فاتحه آرتان خونده است!
خندیدم و گفتم:
- یهو هم فاتحه خودم خونده می شه ...
- فکر نکنم از این آرتان بخاری بلند بشه ولی اگه هم شد مهم نیست توام یه لذتی می بری عوضش ...
چپ چپ نگاش کردم که دادش بلند شد:
- آخه بیشعووووووور این همه دختر پسر مجرد تو کف موندن اونوقت تو و این شوهر احمقت که موقعیتشو دارین هی واسه هم کلاس می ذارین. خب من که نمی گم برو کار دست خودت بده ... ولی یه کاریم بکن که ناکام نمیری اگه مردی ...
- نمی خوام ..
- از بس خری ... در هر صورت از من گفتن بود تو با این لباسا می تونی آرتانو زجر کش کنی ...
- حالا شاید امتحان کردم.
تا شب پیش بنفشه چرت و پرت گفتیم و خندیدم. حدودای ساعت هشت بود که بفشه بلند شد و رو به من گفت:
- پاشو ...
- پاشم چی کار کنم؟
- وقت اجرای نقشه است ...
- می خوای چی کار کنی بنفشه؟ حداقل قبلش به من بگو ...
- پاشو توی راه بهت می
۱۴۱.۶k
۰۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.