دلتنگم....
دلتنگم....
دلتنگم از زندگی....
دلتنگم برای روزهای عمرم ک میتوانست بهترین باشد اما با گریه سر شد...
دلتنگم برای لحظاتی ک میتوانستم بخندم اما بغض گلویم مجال نداد...
لبخندی ب اجبار بر لبانم... چشمانی مملو از اشک و دلی تهی از شادی....
دلتنگم....
دلتنگ کسی ک هیچکسم نبود... آمد و همه کسم شد و درنهایت ناجوانمردانه رفت و بی کسم کرد...
من مینویسم... شاید نخواند... شاید نبیند...اما دراین تلاطم زندگی دلم آرام میگیرد...مینویسم.. چ کنارم باشد و چ نباشد...
گاهی همه چیز در زندگی دست ب دست هم میدهند ک خاطراتت مرور شوند...
گاهی چند بیت شعر... نامی آشنا... کتابی مشترک.. خیابانی پرخاطره.. عطری خاص.. اهنگی ک در وصف تو فرستاد و یا شاید فیلمی عاشقانه... همه کمر میبندند ب نابودی ات... خاطرات یعنی گذشته ها هنوز تمام نشده اند... گرچه.. چگونه میتوانند فراموش شوند لحظاتی از زندگی ک با عشق گذشت ....در غم عشق نابود شد را ب دست فراموشی سپرد...
گریه های شبانه را فراموش کنم یا حرفهای عاشقانه ات ک در گوشم زمزمه میشد...
شبها بیدارم... خیره ب عکسهایی ک درکنار هم گرفتیم... ب لبخندی ک بر لبم است.. لبخندی بخاطر حضور تو...
دلتنگم...
برای درد دل کردن...
یک خنده از ته دل...
دلتنگم برای گفتن اینکه مراقب خودت باشی...
دلتنگم برای شبهایی ک بی من خوابت نمیبرد...
دلتنگم برای حتی یک سلام ساده از جانب تو..
دلتنگم...
برای خودم...
برای گذشته ام ک نابود شد و درحسرت روزهایی در آینده ک دیگر جوان نیستم تا جوانی کنم...
آری این جوانی من است...
اوج جوانی من در غم سپری شد...
حس من ب تو نه عادت بود نه عشق و نه دوست داشتن...
حسی ورای اینها بود...
اما درکش سخت بود برای کسی ک بویی از علاقه نبرده بود...
میخواهم گریه کنم...
آنقدر گریه کنم ک تمام اشکهایم خشک شوند...
یک گریه طولانی....
میخواهم خالی شوم...
خالی شوم تا بتوانم زندگی کنم...
زندگی کنم و انتقام لحظاتی ک میتوانستم بخندم را بگیرم....
دلم را شکستی سکوت کردم...
هیچ نگفتم و تو ادامه دادی....
سکوت من برایت نشانه این بود ک من تسلیمم..!
کاری کردی ک دلم را بردارم و بروم...
وقتی رفتم پیش همه گفتی "اون ولم کرد..خیلی بی معرفت بود"...
اما آیا لحظه ای با خود اندیشیدی ک چ کردی ک مجبور ب رفتن شدم...
من آدم رفتن نبودم.... آمده بودم برای ماندن... برای زندگی کردن.. برای بودن درکنار تو...
اما درنهایت حتی حوصله حرف زدن بامن را هم نداشتی....
درکت میکنم اگر حوصله نداری حالم را بپرسی...
درکت میکنم اگر خسته ای و نمیتوانی بامن صحبت کنی...
درکت میکنم اگر وقت نداری مرا ببینی...
اما پس از تمام کارهایی ک با دلم کردی،اگر دوستت نداشتم اینبار تو باید درکم کنی..
از زندگیم رفتی با اختیار خودت...
اما از دلم نرفتی...خاطره شدی... بغض شدی... کابوس شدی.. نفرت شدی و من در اوج نفرتم عاشقانه میپرستیدمت...
میریزم در خودم... غمهایم شنیدار ندارد... آنقدر در خودم ریختم ک درحال غرق شدنم... اما دستی برای نجات نیست.. کسی ک مرا برهاند از این دریای غم.... مجبورم آنقدر بمانم تا غرق شوم...
ای غریبه... ب نجاتم بیا... دنیایم را غرق تو خواهم کرد...
دلتنگم از زندگی....
دلتنگم برای روزهای عمرم ک میتوانست بهترین باشد اما با گریه سر شد...
دلتنگم برای لحظاتی ک میتوانستم بخندم اما بغض گلویم مجال نداد...
لبخندی ب اجبار بر لبانم... چشمانی مملو از اشک و دلی تهی از شادی....
دلتنگم....
دلتنگ کسی ک هیچکسم نبود... آمد و همه کسم شد و درنهایت ناجوانمردانه رفت و بی کسم کرد...
من مینویسم... شاید نخواند... شاید نبیند...اما دراین تلاطم زندگی دلم آرام میگیرد...مینویسم.. چ کنارم باشد و چ نباشد...
گاهی همه چیز در زندگی دست ب دست هم میدهند ک خاطراتت مرور شوند...
گاهی چند بیت شعر... نامی آشنا... کتابی مشترک.. خیابانی پرخاطره.. عطری خاص.. اهنگی ک در وصف تو فرستاد و یا شاید فیلمی عاشقانه... همه کمر میبندند ب نابودی ات... خاطرات یعنی گذشته ها هنوز تمام نشده اند... گرچه.. چگونه میتوانند فراموش شوند لحظاتی از زندگی ک با عشق گذشت ....در غم عشق نابود شد را ب دست فراموشی سپرد...
گریه های شبانه را فراموش کنم یا حرفهای عاشقانه ات ک در گوشم زمزمه میشد...
شبها بیدارم... خیره ب عکسهایی ک درکنار هم گرفتیم... ب لبخندی ک بر لبم است.. لبخندی بخاطر حضور تو...
دلتنگم...
برای درد دل کردن...
یک خنده از ته دل...
دلتنگم برای گفتن اینکه مراقب خودت باشی...
دلتنگم برای شبهایی ک بی من خوابت نمیبرد...
دلتنگم برای حتی یک سلام ساده از جانب تو..
دلتنگم...
برای خودم...
برای گذشته ام ک نابود شد و درحسرت روزهایی در آینده ک دیگر جوان نیستم تا جوانی کنم...
آری این جوانی من است...
اوج جوانی من در غم سپری شد...
حس من ب تو نه عادت بود نه عشق و نه دوست داشتن...
حسی ورای اینها بود...
اما درکش سخت بود برای کسی ک بویی از علاقه نبرده بود...
میخواهم گریه کنم...
آنقدر گریه کنم ک تمام اشکهایم خشک شوند...
یک گریه طولانی....
میخواهم خالی شوم...
خالی شوم تا بتوانم زندگی کنم...
زندگی کنم و انتقام لحظاتی ک میتوانستم بخندم را بگیرم....
دلم را شکستی سکوت کردم...
هیچ نگفتم و تو ادامه دادی....
سکوت من برایت نشانه این بود ک من تسلیمم..!
کاری کردی ک دلم را بردارم و بروم...
وقتی رفتم پیش همه گفتی "اون ولم کرد..خیلی بی معرفت بود"...
اما آیا لحظه ای با خود اندیشیدی ک چ کردی ک مجبور ب رفتن شدم...
من آدم رفتن نبودم.... آمده بودم برای ماندن... برای زندگی کردن.. برای بودن درکنار تو...
اما درنهایت حتی حوصله حرف زدن بامن را هم نداشتی....
درکت میکنم اگر حوصله نداری حالم را بپرسی...
درکت میکنم اگر خسته ای و نمیتوانی بامن صحبت کنی...
درکت میکنم اگر وقت نداری مرا ببینی...
اما پس از تمام کارهایی ک با دلم کردی،اگر دوستت نداشتم اینبار تو باید درکم کنی..
از زندگیم رفتی با اختیار خودت...
اما از دلم نرفتی...خاطره شدی... بغض شدی... کابوس شدی.. نفرت شدی و من در اوج نفرتم عاشقانه میپرستیدمت...
میریزم در خودم... غمهایم شنیدار ندارد... آنقدر در خودم ریختم ک درحال غرق شدنم... اما دستی برای نجات نیست.. کسی ک مرا برهاند از این دریای غم.... مجبورم آنقدر بمانم تا غرق شوم...
ای غریبه... ب نجاتم بیا... دنیایم را غرق تو خواهم کرد...
۱۴.۵k
۰۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.